بی قافیه ها

شعر نو معاصر و جملات فلسفی

بی قافیه ها

شعر نو معاصر و جملات فلسفی

بی قافیه ها

‏آنچه ما را به سمت بهتر شدن تغییر می‌دهد«آگاهی»است؛آگاهی،فقط باسواد بودن نیست،بلکه باسواد رفتار کردن است
آگاهی منجر می‌شود به درست زندگی کردن

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۶۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

سعدی حسین منزوی

سه شنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۵، ۱۰:۵۱ ق.ظ | علی غلامی | ۰ نظر


ﻣﺎﻧﺪﻥ ﯾﺎ ﻧﻤﺎﻧﺪﻥ

ﺳﻮﺍﻝ ﺍﯾﻦ ﻧﯿﺴﺖ

ﺁﯼ ﮐﻪ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ : ﺑﻤﺎﻥ !

ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻢ

ﺣﺘﺎ ﺍﮔﺮ ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ

ﺑﺮ ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺧﺴﺘﻪ ﯼ ﻣﻦ

ﺁﻭﺍﺭ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﯽ .

ﺣﺴﯿﻦ ﻣﻨﺰﻭﯼ


..........‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌.‌‌‌‌‌‌‌................



دیده از دیدار خوبان برگرفتن مشکلست

هر که ما را این نصیحت می‌کند بی‌حاصلست


یار زیبا گر هزارت وحشت از وی در دلست

بامدادان روی او دیدن صباح مقبلست


آن که در چاه زنخدانش دل بیچارگان

چون ملک محبوس در زندان چاه بابلست


پیش از این من دعوی پرهیزگاری کردمی

باز می‌گویم که هر دعوی که کردم باطلست


زهر نزدیک خردمندان اگر چه قاتلست

چون ز دست دوست می‌گیری شفای عاجلست


من قدم بیرون نمی‌یارم نهاد از کوی دوست

دوستان معذور داریدم که پایم در گلست


باش تا دیوانه گویندم همه فرزانگان

ترک جان نتوان گرفتن تا تو گویی عاقلست


آن که می‌گوید نظر در صورت خوبان خطاست

او همین صورت همی‌بیند ز معنی غافلست


ساربان آهسته ران کآرام جان در محملست

چارپایان بار بر پشتند و ما را بر دلست


گر به صد منزل فراق افتد میان ما و دوست

همچنانش در میان جان شیرین منزلست


سعدی آسانست با هر کس گرفتن دوستی

لیک چون پیوند شد خو باز کردن مشکلست


سعدی


..........................





تنهای

سه شنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۵، ۱۰:۴۷ ق.ظ | علی غلامی | ۰ نظر

گاهی آنلاینیم...

بی هیچ دلیلی...

نه کسی هست که حرف بزنی...

نه چیزی هست که بنویسی...

گاهی توی دنیای حقیقی که کم میاری ،میای توی دنیای مجازی که شاید حضورت حس بشه...

شاید یکی بفهمه هستی..!!!

گاهی تنها جاییکه میتونی باشی،همین دنیای مجازیه...

همیشه آنلاین بودن به این معنا نیست که سرت شلوغه و داری حرف میزنی...

گاهی...

آنلاین ترین ها...

تنها ترین هستند...

وسوسه های من وتو

يكشنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۵، ۱۰:۰۱ ق.ظ | علی غلامی | ۰ نظر

چه وسوسه های غلیظی میان من وتو نشسته است. چه آوازهای عاشقانه ای که هنوز از گلویم بر نخاسته است. چه کلماتی که

هنوز نامه نشده اند و همچنان در سراشیبی انگشتانم جا خوش کرده اند.

یک روز آنقدر جادو می شوم که خود را در آغوش اقیانوس های فرسوده می بینم. و روزی دیگر آنقدر شاعرم که


شعر فلسفی

يكشنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۵، ۰۹:۵۹ ق.ظ | علی غلامی | ۰ نظر

به شخصیت خود بیشتر از آبرویتان اهمیت دهید ،

زیرا شخصیت شماجوهر وجود شما و آبرویتان تصورات دیگران نسبت به شماست

جان وودن



.....


ﻣﻨﺎﺻﺐ ﭼﺸﻢ ﭘﺮﮐﻦ ﻭﻋﻨﺎﻭﯾﻦ ﺩﻫﻦ ﭘﺮﮐﻦ ، ﺫﺭﻩ ﺍﯼ

ﺷﺨﺼﯿﺖ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﻨﺪ ،

ﺁﻧﻬﺎ ﮔﺎﻩ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺨﺼﯿﺖِ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﻣﺎﺭﺍ ﺍﻓﺸﺎ ﻭﻋﯿﺎﻥ

ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ 


......



روزگاریست همه عرض بدن میخواهند 

همه از دوست فقط چشم و دهن میخواهند 

دیو هستند ولی مثل پری میپوشند 

گرگ هایی که لباس پدری می پوشند 

آنچه دیدند به مقیاس نظر می سنجند 

عشق ها را همه با دور کمر میسنجند

خب طبیعیست که یک روزه به پایان برسد 

عشق هایی که سر پیچ خیابان برسد 

صبح یک روز من از پیش خودم خواهم رفت 

بی خبر با دل درویش خودم خواهم رفت 

میروم تا در میخانه کمی مست کنم 

جرعه بالا بزنم آنچه نبایست کنم

بی خیال همه کس باشم و دریا باشم 

دایم الخمر ترین آدم دنیا باشم 

آنقدر مست که اندوه جهانم برود 

استکان روی لبم باشد و جانم برود


.....



تو می آیی

دلتنگی می رود،

درست مثل افروختن شمع وُ 

گریختن تاریکی!

   #رضاکاضمی


........

.......


عادتهائى که معجزه میکند:


با ملایمت = سخن بگوئید

عــمــیـــق = نفس بکشید

شــــــیــک = لباس بپوشید

صـبـورانه = کار کنید

نـجـیـبـانه = رفتار کنید

هــمـــواره = پس انداز کنید

عــاقــلانـه = بخورید

کــــافـــى =  بخوابید

بى باکانه = عمل کنید

خـلاقـانـه = بیندیشید

صـادقانه = کسب کنید

هوشمندانه = خرج کنید


خوشبختی یک سفر است، نه یک مقصد.هیچ زمانی بهتر از همین لحظه برای شاد بودن وجود ندارد...


......


....



خَـستــــه کُننـــده میشــــه بَـرات هَمــــه چــــیز ,

.........

وقتـــی روُحِــــت بـا جِـسـمِــت " اِختِـــلاف سِنــــی " داشـــــته بـاشـــه




.......



گفتی نظر خطاست

تو دل می بری

رواست؟

.....



زمستان را میتوان عمری تحمل کرد...ولی

سرمای انسانها مرا از پای می اندازد...

......



مجنون که باشی شعرهاهمه لیلی اند

.....


بوسه پنهانی و جام و من و تو ، هیچ نترس



من شتر دیدن و گفتن که ندیدم، بلدم


.....


بعد عمری ز تو یک بوسه طلب کردم لیک


لب گزیدی و مرا غرق خجالت کردی

......


نظری به کار من کن

که ز دست رفت کارم


به کسم مکن حواله

که به جز تو کس ندارم


عطار

.....



ًآغوشت ً

 میتواند قشنگترین

سر خط خبرها باشد ً

وقتی ...

ًً  تو ً 

میتوانی...

قشنگ ترین تیتر زندگی

«من» باشی...


.....


عقل و دل روزی ز هم دلخور شدند

هردو از احساس نفرت پر شدند


دل به چشمان کسی, وابسته بود

عقل از این بچه بازی خسته بود


حرف حق با عقل بود؛ اما چه سود

پیشِ دل حقانیت مطرح نبود


دل به فکر چشم مشکی فام بود

عقل، آگاه از خیال خام بود


عقل با او منطقی رفتار کرد

هرچه دل اصرار، عقل انکار کرد


کشمکش ها بینشان شد؛ بیشتر

اختلافی بیشتر از پیشتر


عاقبت عقل از سر عاشق پرید

بعد از آن چشمان مشکی را ندید


تا به خود آمد؛ بیابانگرد بود

خنده بر لب از غم این درد بود


........



خیال کودتا دارم از استبداد چشمانت..؛


تحصن کرده ام فعلا به گوهر شاد چشمانت..؛


تو از حزب سیه چشمان، من از کابینه ی عشقم..؛


به بادم می دهد آخر خیال یاد چشمانت!!


......


ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺍﺯ ﮔﻞ ﺳﺮﺥ ﺩﺭ ﺳﯿﻨﻪ ﺍﺕ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﯼ

ﺑﺮ ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﺥ ﺍﺕ ﺩﺍﻍ ﻏﻢ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯼ

ﺧﻮﺵ ﻣﯽ ﺗﺮﺍﻭﺩ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻋﻄﺮ ﻫﻮﺍﯼ ﻣﺴﺘﯽ

ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻖ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ ﺗﻮ ﻋﺎﺷﻖ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯽ؟

ﺍﻭ ﺑﺎ ﺗﺒﺴﻤﯽ ﮔﻔﺖ : ﺍﯼ ﯾﺎﺭ ﺩﻝ ﺷﮑﺴﺘﻪ

ﺍﯾﻦ ﺷﺮﻡ ﺳﺮﺥ ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ ﺑﺮ ﮔﻮﻧﻪ ﺍﻡ ﻧﺸﺴﺘﻪ

ﭘﺮﻭﺭﺩﻩ ﺟﺎﻧﻢ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺩﺭ ﺩﺍﻣﻦ ﺑﻬﺎﺭﺍﻥ

ﺩﺭ ﻫﺮ ﻧﺴﯿﻢ ﻋﺎﺷﻖ ﺩﻝ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﻡ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ

ﺩﻝ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﺯ ﻏﺮﺑﺖ ﺑﯽ ﻋﻄﺮ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ

ﺑﯽ ﺭﺣﻤﺖ ﺑﻬﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﭘﮋﻣﺮﻡ ﺑﻪ ﺁﻧﯽ

ﺍﯾﻦ ﺭﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ ﯾﮏ ﺭﻣﺰ ﺟﺎﻭﺩﺍﻧﯽ

ﺑﯽ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﺣﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺯﻧﺪﮔﺎﻧـﯽ .............. ؟


....


هستی اما.کمرنگ!

حرف میزنی اما...تلخ!

محبت میکنی اما...سرد!

چه اجباریست...دوست داشتن من?!

کمی عوض شدم!

دیریست ازخداحافظی ها غمگین نمیشوم به کسی تکیه نمیکنم از کسی انتظار محبت ندارم سربه زانوهایم می‌گذارم وخودم سنگ صبور خودم میشوم...

چقدر بزرگ شدم یک شبه!!...کفشهایم رانده پابرهنه میروم تادرحریم تنهایی خود، بانگاه به تاول های پایم عبرت میگیرم...

من کجا...

عاشقی کجا...???!!!

گاه یک حرف یک زمستان آدم را گرم نگه میدارد و گاه یک حرف یک عمر آدم را سردمیکند...

خودت راازکسی پس نگیر شاید این تنهاچیزیست که او دارد،

وقتی میگویی دوستت دارم اول روی این جمله فکر کن،

شاید نوری را روشن کنی که خاموش کردن آن به خاموش کردن او ختم شود...

یک روز من سکوت خواهم کرد!

تو آن روز،

برای اولین بار،

مفهوم ،"دیر شدن"را خواهی فهمید...


.....




ایرج میرزا سپهری مولانا

يكشنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۵، ۰۹:۵۴ ق.ظ | علی غلامی | ۰ نظر

حقیقت

نه به رنگ است و نه بو

نه به هآی است ونه هو

نه به این است ُ نه او

نه به جام است و سبو

گر به این نقطه رسیدی ؛

به تو سر بسته و در پرده بگویم 

تا کسی نشنود این راز گهر بار جهان را :

آنچه گفتند و سرودند

تو آنی !!

خود تو جان جهانی

گر نهانی و عیانی

تو همانی که همه عُمر به دنبال خودت نعره زنانی

تو ندانی که خود آن نقطه ی عشقی

همه اسرار نهانی !

                         مولانا

......



به مادروغ گفتن که خواستن توانستن است؛

گاهی خواستن داغ بزرگیست که تا ابد بردلت میماند...


.....


مرا تحریم چشمانت کمر خم می کند جانا 


ظریفانه توافق کن دو چشم من فدای تو


..........


ایرج میرزا:

کارگر در زیر کار و دخترک در زیر یار، هردو مینالند اما این کجا و آن کجا   یک منار در اصفهان و یک منار زیر پتو، هر دو جنبانند اما این کجا و آن کجا

دختر دروازه غار و دختر دریا کنار، هردو عریانند اما این کجا و آن کجا

نو عروس در تخت و حجله، جنگجو در کاروزار، هردو خونینند اما این کجا و آن کجا.                                  بند تنبان فاطی و کرست زی زیخانوم، هردو چسبانند اما این کجا و آن کجا

نیزه داران در مصاف و بیضه داران در لحاف، هردو در رزمند اما این کجا و آن کجا

خشت سازان در بیابان، عشقبازان در اتاق، هر دو میمالند اما این کجا و آن کجا

چرخ و دنده زیر ماشین، مرد و زن زیر لحاف، هر دو در گیرند اما این کجا و آن کجا


مه لقا با ماتیکش و مش حسن با ماله اش، هردو میمالند اما این کجا و آن کجا

بوسه های دلبر و نقل و نبات و باقلوا، هردو شیرینند اما این کجا و آن کجا

دانه فلفل سیاه و خال مه رویان سیاه، هردو جانسوزند اما این کجا و آن کجا

کرست تنگ شهین و چکمه شمر لعین، هردو از چرمند اما این کجا و آن کجا

سینه دوشیزگان و بیضه مردان پیر هردو لرزانند اما این کجا ان کجا


......


زنان خدایانی زیبا وزیرک اند 

دربهشت هرزنی جهنمی است که روحت رابه آتش میکشد 

بااینحال اگرقراراست عمرت دورروز باشد بگذاردردستان هوس آلودزنی باشد که زندگی راهمانطور که هست عرضه کند عشق وناکامی باهم این یعنی تمام زندگی "احمدشاملو "


....



ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻏﻢ ﮐﺮﺩﯼ ﺭﻫﺎ ﺷﺮﻣﯽ ﻧﮑﺮﺩﯼ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ !.

ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺑﯿﺎ ﺩﺭ ﮐﻮﯼ ﻣﺎ ﺁﻥ ﺩﻝ ﮐﻪ ﺑﺮﺩﯼ ﺑﺎﺯ ﺩﻩ !...

ﻣﻮﻻﻧﺎ


....


ﺧﺪﺍ ﮔﺮ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﺮ ﺩﺍﺭﺩ ﺯ ﺭﻭﻱ ﻛﺎﺭ ﺁﺩﻣﻬﺎ !

ﭼﻪ ﺷﺎﺩﻳﻬﺎ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﺮﻫﻢ ...

ﭼﻪ ﺑﺎﺯﻳﻬﺎ ﺷﻮﺩ ﺭﺳﻮﺍ ...

ﻳﻜﻲ ﺧﻨﺪﺩ ﺯ ﺁﺑﺎﺩﻱ ...

ﻳﻜﻲ ﮔﺮﻳﺪ ﺯ ﺑﺮﺑﺎﺩﻱ ...

ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺟﺎﻥ ﻛﻨﺪ ﺷﺎﺩﻱ ...

ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺩﻝ ﻛﻨﺪ ﻏﻮﻏﺎ ...

ﭼﻪ ﻛﺎﺫﺏ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺻﺎﺩﻕ ...

ﭼﻪ ﺻﺎﺩﻕ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻛﺎﺫﺏ ...

ﭼﻪ ﻋﺎﺑﺪ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻓﺎﺳﻖ ...

ﭼﻪ ﻓﺎﺳﻖ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻋﺎﺑﺪ ...

ﭼﻪ ﺯﺷﺘﻲ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺭﻧﮕﻴﻦ ...

ﭼﻪ ﺗﻠﺨﻲ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺷﻴﺮﻳﻦ ...

ﭼﻪ ﺑﺎﻻﻫﺎ ﺭﻭﺩ ﭘﺎﻳﻴﻦ ...

ﭼﻪ ﺍﺳﻔﻠﻬﺎ ﺷﻮﺩ ﻋﻠﻴﺎ ...

ﻋﺠﺐ ﺻﺒﺮﻱ ﺧﺪﺍ ﺩﺍﺭﺩ

ﻛﻪ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﺮ ﻧﻤﻴﺪﺍﺭﺩ !!!

ﺳﻬﺮﺍﺏ ﺳﭙﻬﺮﯼ


....


اشعار رهی معیری

شنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۵، ۰۹:۲۰ ب.ظ | علی غلامی | ۰ نظر


حصارعافیت

نسیم وصل به افسردگان چه خواهد کرد ؟
بهار تازه به برگ خزان چه خواهد کرد ؟
به من که سوختم از داغ مهربانی خویش
فراق و وصل تو نامهربان چه خواهد کرد ؟
سرای خانه بدوشی حصار عافیت است 
صبا به طایر بی آشیان چه خواهد کرد ؟
ز فیض ابر چه حاصل گیاه سوخته را ؟،
شراب با من افسرده جان چه خواهد کرد ؟
مکن تلاش که نتوان گرفت دامن عمر 
غبار بادیه با کاروان چه خواهد کرد ؟
به باغ خلد نیاسود جان علوی ما 
به حیرتم که در این خکدان چه خواهد کرد ؟
صفای باده روشن ز جوش سینه اوست 
تو چاره ساز خودی آسمان چه خواهد کرد ؟
به من که از دو جهان فارغم به دولت عشق 
رهی ملامت اهل جهان چه خواهد کرد ؟

 



سرگشته

بی روی تو راحت ز دل زار گریزد 
چون خواب که از دیده بیمار گریزد 
در دام تو یک شب دلم از ناله نیاسود 
آسودگی از مرغ گرفتار گریزد
از دشمن و از دوست گریزیم و عجب نیست 
سرگشته نسیم از گل و از خار گریزد 
شب تا سحر از ناله دل خواب ندارم 
راحت به شب از چشم پرستار گریزد 
ای دوست بیازار مرا هر چه توانی 
دل نیست اسیری که ز آزار گریزد 
زین بیش رهی ناله مکن در بر آن شوخ 
ترسم که ز نالیدن بسیار گریزد 
 


ناله جویبار

گر چه روزی تیره تر از شام غم باشد مرا 
در دل روشن صفای صبحدم باشد مرا 
زرپرستی خواب راحت را ز ندگس دور کرد 
صرف عشرت می کنم گر یک درم باشد مرا 
خواهش دل هر چه کمتر شادی جان بیشتر 
تا دلی بی آرزو باشد چه غم باشد مرا 
در کنار من ز گرمی بر کناری ایدریغ 
وصل و هجران غم و شادی به هم باشد مرا 
در خروش ایم چو بینم کج نهادی های خلق 
جویبارم ناله از هر پیچ و خم باشد مرا 
گر چه در کارم چو انجم عقده ها باشد رهی 
چهره بگشاده ای چون صبحدم باشد مرا 


 

جلوه نخستین

رخم چو لاله ز خوناب دیده رنگین است 
نشان قافله سالار عاشقان این است 
مبین به چشم حقارت به خون دیده ما 
که آبروی صراحی به اشک خونین است 
ز آشنایی ما عمر ها گذشت و هوز 
به دیده منت آن جلوه نخستین است 
نداد بوسه و این با که می توان گفتن ؟
که تلخکامی ما ز آن دهان شیرین است 
به روشنان چه بری شکوه از سیاهی بخت 
که اختر فلکی نیز چون تو مسکین است 
به غیر خون جگر نیست بی نصیبان را 
زمانه را چه گنه چوننصیب ما این است 
رهی ز لاله و گل نشکفد بهار مرا 
بهار من گل روی امیر و گلچین است

 



خشکسال ادب

دگر از جان من ای سیمین بر چه می خواهی ؟
ربوده ای دل زارم دگر چه می خواهی ؟
مریز دانه که ما خود اسیر دام تو ایم 
ز صید طایر بی بال و پر چه می خواهی ؟
اثر ز ناله خونین دلان گریزان است 
ز ناله ای دل خونین اثر چه می خواهی ؟
به گریه بر سر راهش فتاده بودم دوش 
بخنده گفت ازین رهگذر چه می خواهی ؟
نهاده ام سر تسلیم زیر شمشیرت 
بیار بر سرم ای عشق هر چه م یخواهی 
کنون که بی هنرانند کعبه دل خلق 
چو کعبه حرمت اهل هنر چه می خواهی ؟
به غیر آن که بیفتد ز چشم ها چون اشک 
بهجلوه گاه خزف از گوهر چه می خواهی ؟
رهی چه می طلبی نظم آبدار از من ؟
به خشکسال ادب شعر تر چه می خواهی ؟

 



برق نگاه

بروی سیل گشادیم راه خانه خویش 
به دست برق سپردیم آشیانه خویش
مرا چه حد که زنم بوسه آستین ترا 
همین قدر تو مرانم ز آستانه خویش
 به جز تو کز نگهی سوختی دل ما را 
به دست خویش که آتش زند به خانه خویش 
مخوان حدیث رهایی که الفتی است مرا 
به ناله سحر و گریه شبانه خویش 
ز رشک تا که هلکم کند به دامن غیر 
چو گل نهد سرو کستی کند بهانه خویش 
رهی به ناله دهی چند دردسر ما را ؟
بمیر از غم . کوتاه کن فسانه خویش

 



جامه سرخ

غنچه نو شکفته را ماند 
نرگس نیم خفته را ماند 
دامن افشان گذشت و باز نگشت 
عمر از دست رفته را ماند 
قد موزون او به جامه سرخ 
سرو آتش گرفته را ماند 
نیمه جان شد دل از تغافل یار 
صید از یاد رفته را ماند 
سوز عشق تو خیزد از نفسم 
بوی در گل نهفته را ماند 
رفته از ناله رهی تاثیر 
حرف بسیار گفته را ماند

 



آغوش صحرا

عیبجو دلدادگان را سرزنش ها میکند 
وای اگر با او کند دل آنچه با ما میکند
با غم جانسوز می سازد دل مسکین من 
مصلحت بین است و با دشمن مدارا می کند 
عکس او در اشک من نقشی خیال انگیز داشت 
ماه سیمین جلوه ها در موج دریا می کند 
از طربنکی به رقص اید سحر که چون نسیم
هر که چون گل خواب در اغوش صحرا میکند 
خک پک آن تهی دستم که چون ابر بهار 
بر سر عالم فشاند هر چه پیدا می کند
دیده آزاد مردان سوی دنیای دل است
سفله باشد آنکه روی دل به دنیا می کند 
عشق و مستی را از این عالم بدان عالم بریم 
در نماند هر که امشب فکر فردا می کند 
همچو آن طفلی که در وحشت سرایی مانده است 
دل درون سینه ام بی طاقتی ها می کند 
هر که تاب منت گردون ندارد چون رهی
دولت جاوید را از خود تمنا میکند 

 



سوسن وحشی

دوش تا آتش می از دل پیمانه دمید 
نمشب صبح جهانتاب ز میخانه دمید 
روشنی بخش حریقان مه و خورشید نبود 
آتشی بود که از باده مستانه دمید 
چه غم ار شمع فرومرد که از پرتو عشق 
نور مهتاب ز خکستر پروانه دمید 
عقل کوته نظر آهنگ نظر بازی کرد 
تا پریزاد من امشب ز پریخانه دمید 
جلوه ها کردم و نشناخت مرا اهل دلی 
منم آن سوسن وحشی که به ویرانه دمید 
آتش انگیز بود باده نوشین گویی
نفس گرم رهی از دل پیمانه دمید

 



ستاره بازیگر

 تاگریزان گشتی ای نیلوفری چشم از برم 
در غمت از لاغری چون شاخه نیلوفرم 
تا گرفتی از حریقان جام سیمین چون هلال 
چون شفق خونابه ل می چکد از ساغرم 
خفته ام امشب ولی جای من دل سوخته 
صبحدم بینی که خیزد دود آه از بسترم
 تار و پود هستیم بر باد رفت اما نرفت 
عاشقی ها از دلم دیوانگی ها از سرم 
شمع لرزان نیستم تا ماند از من اشک سرد 
آتشی جاوید باشد در دل خکسترم 
سرکشی آموخت بخت از یار یا آموخت یار 
شیوه بازیگری از طالع بازیگرم ؟
خاطرم را الفتی با اهل عالم نیست نیست 
کز جهانی دیگرند و از جهانی دیگرم 
گر چه ما را کار دل محروم از دنیا کند
نگذرم از کار دل روز کار دنیا بگذرم 
شعر من رنگ شب و آهنگ غم دارد رهی 
زانکه دارد نسبتی با خاطر غم پرورم 
 



ساز سخن

آب بقا کجا و لب نوش او کجا ؟
آتش کجا و گرمی آغوش او کجا ؟
سیمین و تابنک بود روی مه ولی 
سیمینه مه کجا و بناگوش او کجا ؟
داد لبی که مستی جاوید می دهد 
مینای می کجا و لب نوش او کجا ؟
خفتم بیاد یار در آغوش گل ولی 
آغوش گل کجا و بر و دوش او کجا ؟
بی سوز عشق ساز سخن چون کند رهی ؟
بانگ طرب کجا لب خاموش او کجا ؟



 

بار گران

زندگی بر دوش ما بار گرانی بیش نیست 
عمر جاویدان عذاب جاودانی بیش نیست 
لاله بزم آرای گلچین گشت و گل دمساز خار
زین گلستان بهره بلبل فغانی بیش نیست 
می کند هر قطره اشکی ز داغی داستان 
گر چه شمعم شکوه دل را زبانی بیش نیست 
آنچنان دور از لبش بگداختیم کزتاب درد 
چ.ن نی اندام نحیفم استخوانی بیش نیست 
من اسیرم در کف مهر و وفای خویشتن 
ورنه او سنگین دل نامهربانی بیش نیست 
تکیه پر تاب و توان کم کن در میدان عشق 
آن ز پا افتاده ای وین ناتوانی بیش نیست 
قوت بازو سلاح مرد باشد کآسمان 
آفت خلق است و در دستش کمانی بیش نیست 
هر خس و خاری درین صحرا بهاری داشت لیک 
سر به سر دوران عمر ما خزانی بیش نیست 
ای گل از خون رهی پروا چه داری ؟ کان ضعیف 
پر شکسته طایر بی آشیانی بیش نیست

 



صفای شبنم

او را برنگ و بوی نگویم نظیر نیست 
گلبن نظیر اوست ولی دلپذیر نیست 
ما را نسیم کوی تو از خک بر گرفت 
خاشک را به غیر صبا دستگیر نیست 
گلبانگ نی اگر چه بود دلنشین ولی 
آتش اثر چو ناله مرغ اسیر نیست 
غافل مشو ز عمر که سکن نمی شود 
سیل عنان گسسته اقامت پذیر نیست
روی نکو به طینت ساقی نمی رسد 
گل را صفای شبنم روشن ضمیر نیست 
با عمر ساختیم ز دل مردگی رهی 
ماتم رسیده را ز تحمل گزیر نیست

 



فریاد بی اثر

از صحبت مردم دل ناشاد گریزد 
چون آهوی وحشی که ز صیاد گریزد 
پروا کند از باده کشان زاهد غافل 
چون کودک نادان که از استاد گریزد 
دریاب که ایام گل و صبح جوانی 
چون برق کند جلوه و چون باد گریزد
شادی کن اگر طالب آسایش خویشی 
کآسودگی از خاطر ناشاد گریزد 
غم در دل روشن نزند خیمخ اندوه 
چون بوم که از خانه آباد گریزد 
فریاد که دردام غمت سوختگان را 
صبر از دل و تاثیر ز فریاد گریزد
گر چرخ دهدت قوت پرواز رهی را 
چون بوی گل از گلشن ایجاد گریزد




 

پرده نیلی

 رفتیم و پای بر سر دنیا گذاشتیم 
کار جهان به اهل جهان واگذاشتیم
چون آهوی رمیده ز وحشت سرای شهر 
رفتیم و سر به دامن صحرا گذاشتیم 
ما را به آفتاب فلک هم نیاز نیست 
این شوخ دیده را به مسیحا گذاشتیم
بالای هفت پرده نیلی است جای ما 
پا چون حباب بر سر دریا گذاشتیم 
کوتاه شد ز دامنما دست حادثات 
تا دست خور بگردن مینا گذاشتیم 
شاهد که سرکشی نکند دلفریب نیست 
فهم سخن به مردم دانا گذاشتیم 
در جستجوی یار دلازار کس نبود 
این رسم تازه را به جهان ما گذاشتیم 
ایمن ز دشمنیم که با دشمنیم دوست 
بنیان زندگی به ما را گذاشتیم 
صد غنچه دل از نفس ما شکفته شد 
هر جا که چون نسیم سحر پا گذاشتیم 
ما شکوه از کشکش دوران نمی کنیم 
موجیم و کار خویش به دریا گذاشتیم 
از ما به روزگار حدیث وفا بس است 
نگذاشتیم گر اثری پا گذاشتیم 
بودیم شمع محفل روشندلان رهی 
رفتیم و داغ خویش به دلها گذاشتیم 



 

شراب بوسه

شکسته جلوه گلبرگ از بر و دشت 
دمیده پرتو مهتاب از بناگوشت 
مگر به دامن گل سر نهاده ای شب دوش ؟
که اید از نفس غنچه بوی آغوشت 
 میان آنهمه ساغر که بوسه می افشاند 
بر آتشین لب جان پرور قدح نوشت 
شراب بوسه من رنگ و بوی دیگر داشت 
مباد گرمی آن بوسه ها فراموشت 
ترا چو نکهت گل تاب آرمیدن نیست 
نسیم غیر ندانم چه گفت در گوشت ؟
رهی اگر چه لب از گفتگو فروبستی 
هزار شکوه سراید نگاه خاموشت

 



ماجرای نیم شب

یافتم روشندلی از گریه های نیمشب 
خاطری چون صبح دارم از صفای نیمشب 
شاهد معنی که دل سر گشته از سودای اوست 
جلوه بر من کرد در خلوت سرای نیمشب 
در دل شب دامن دولت به دست آمد مرا 
 گنج گوهر یافتم از گریه های نیمشب
دیگرم الفت به خورشید جهان افروز نیست 
تا دل درد آشنا شد آشنای نیمشب 
نیمشب با شاهد گلبن درآمیزد نسیم 
 بوی آغوش تو اید از هوای نیمشب
نیست حالی در دل شاعر خیال انگیز تر 
 از سکوت خلوت اندیشه زای نیمشب
با امید وصل از درد جدایی بک نیست
کاروان صبح اید از قفای نیمشب 
همچو گل امشب از پای تا سر گوش باش
 تا سرایم قصه ای از ماجرای نیمشب

 



آه آتشناک

 چون شمع نیمه جان به هوای تو سوختیم 
با گریه ساختیم و به پای توسوختیم 
اشکی که ریختیم به یاد تو ریختیم 
عمری که سوختیم برای تو سوختیم 
پروانه سوخت یک شب و آسود جان او 
ما عمر ها ز داغ جفای تو سوختیم 
دیشب که یار انجمن افروز غیر بود 
ای شمع تا سپیده به جای تو سوختیم
کوتاه کن حکایت شبهای غم رهی
کز برق آه و سوز نوای تو سوختیم
 




گلبرگ خونین

ز خون رنگین بود چون لاله دامانی که من دارم 
بود صد پاره همچون گل گریبانی که من دارم 
مپرس ای همنشین احوال زار من که چون زلقش 
پریشان گردی از حال پریشانی که من دارم 
سیه روزان فراوانند اما کی بود کس را ؟
چنین صبر کم و درد فراوانی که من دارم 
غم عشق تو هر دم آتشی در دل برافروزد 
بسوزد خانه را ناخوانده مهمانی که من دارم 
بترک جان مسکین از غم دل راضیم اما 
به لب از ناتوانی کی رسد جانی که من دارم ؟
بگفتم چاره کار دل سرگشته کن گفتا : 
بسازد کار او برگشته مژگانی که من دارم 
ندارد صبح روشن روی خندانی که او دارد 
ندارد ابر نیسان چشم گریانی که من دارم 
ز خون رنگین بود چون برگ گل اوراق این دفتر 
مصیبت نامه دلهاست دیوانی که من دارم 
رهی از موج گیسویی دلم چون اشک میلرزد 
به مویی بسته امشب رشته جانی که من دارم 
 




پاس دوستی

بهر هر یاری که جان دادم به پاس دوستی 
دشمنی ها کرد با من در لباس دوستی
کوه پا بر جا گمان می کردمش دردا که بود 
از حبابی سست بنیان تر اساس دوستی
بس که رنج از دوستان باشد دل آزرده را 
جای بیم دشمنی دارد هراس دوستی 
جان فدا کردیم و یاران قدر ما نشناختند 
کور بادا دیده حق ناشناس دوستی 
دشمن خویش رهی کز دوستداران دوروی
دشمنی بینی و خاموشی به پاس دوستی 
 



چند قطعه


موی سپید

رهی بگونه چون لاله برگ غره مباش 
که روزگارش چون شنبلید گرداند 
گرت به فر جوانی امیدواری هاست 
جهان پیر ترا نا امید گرداند 
گر از دمیدن موی سپید بر سر خلق 
زمانه ایت پیری پدید گرداند 
دریغ و درد که مویی نماند بر سر من 
که روزگار به پیری سپید گرداند




 

سرنوشت

اعرابئی به دجله کنار از قضای چرخ 
روزی به نیستانی شد ره سپر همی 
نا گه کینه توزی گردون گرگ خوی 
 شیری گرسنه گشت بدو حمله ور همی 
مسکین ز هول شیر هراسان و بیمنک 
شد بر قراز نخلی آسیمه سر همی 
چون بر فراز نخل کهن بنگریست مرد 
ماری غنوده دید در آن برگ و بر همی 
گیتی سیاه گشت به چشمش که شیر سرخ 
بودش به زیر و مار سیه بر زبر همی
نه پای آنکه اید ز آن جایگه فرود 
نه جای آن که ماند بر شاخ همی 
خود را درون دجله فکند از فراز نخل 
کز مار گرزه وارهد و شیر نر همی 
بر شط فر نیامده آمد به سوی او 
بگشاده کام جانوری جان شکر همی
 بیچاره مرد ز آن دو بلا گرچه برد جان 
درماند عاقبت به بلای دگر همی
از چنگ شیر رست و ز چنگ قضا نرست 
 القصه گشت طعمه آن جانور همی
جادوی چرخ چون کند آهنگ جان تو 
زاید بلا و حادثه از بحر و بر همی
کام اجل فراخ و تو نخجیر پای بند 
 دام قضا وسیع و تو بی بال و پر همی 
 ور ز آنکه بر شوی به فلک همچو آفتاب 
صیدت کند کمند قضا و قدر همی




رازداری

 خویشتن داری و خموشی را 
 هوشمندان حصار جان دانند 
 گر زیان بینی از بیان بینی 
ور زبون گردی از زبان دانند 
راز دل پیش دوستان مگشای 
گر نخواهی که دشمنان دانند




نیروی اشک

عزم وداع کرد جوانی بروستای 
در تیره شامی از بر خورشید طلعتی
طبع هوا دژم بد و چرخ از فراز ابر 
همچون حباب در دل دریای ظلمتی
زن گفت با جوان که از این ابر فتنه زای 
ترسم رسد به گلبن حسن تو آفتی
در این شب سیه که فرو مرده شمع ماه 
ای مه چراغ کلبه من باش ساعتی 
لیکن جوان ز جنبش طوفان نداشت بک 
دریادلان ز وج ندارند دهشتی
برخاست تا برون بنهد جوان استوار دید 
افراخت قامتی که عیان شد قیامتی
بر چهر یار دوخت به حسرت دو چشم خویش
 چون مفلس گرسنه بخوان ضیافتی
با یک نگاه کرد بیان شرح اشتیاق 
بی آنکه از بان بکشد بار منتی
چون گوهری که غلطد بر صفحه ای ز سیم 
غلطان به سیمگون رخ وی اشک حسرتی
ز آن قطره سرشک فروماند پای مرد
بکسر ز دست رفت گرش بود طاقتی 
آتش فتاد در دلش از آب چشم دوست 
گفتی میان آتش و آب است نسبتی
این طرفه بین که سیل خروشان در او نداشت 
 چندان اثر که قطره اشک محبتی

 



کالای بی بها

سراینده ای پیش داننده ای 
فغان کرد از جور خونخواره دزد 
که از نظرم ونثرم دو گنجینه بود 
 ربود از سرایم ستمکاره دزد 
بنالید مسکین : که بیچاره من 
بخندید دانا : که بیچاره دزد 
 



پاس ادب

پاس ادب به حد کفایت نگاه دار 
خواهی اگر ز بی ادبان یابی ایمنی 
 با کم ز خویش هر که نشیند به دوستی 
با عز و حرمت خود خیزد به دشمنی
در خون نشست غنچه که شد همنشین خار 
گردن فراخت سرو ز بر چیده دامنی
افتاده باش لیک نه چندان که همچو خک 
پامال هر نه بهره شوی از فروتنی

 



سایه اندوه

هر چه کمتر شود فروغ حیات
رنج را جانگدازتر بینی 
سوی مغرب چو رو کند خورشید 
سایه ها را درازتر بینی
 



شاخک شمعدانی

 تو ای بی بها شاخک شمعدانی 
 که بر زلف معشوق من جا گرقتی 
عجب دارم از کوکب طالع تو 
که بر فرق خورشید ماوا گرفتی 
قدم از بساط گلستان کشیدی 
 مکان بر فراز ثریا گرفتی 
فلک ساخت پیرایه زلف خودت 
 دل خود چو از خکیان واگرفتی 
مگر طایر بوستان بهشتی ؟
که جا بر سر شاخ طوبی گرفتی 
مگر پنجه مشک سای نسیمی ؟
که گیسوی آن سرو بالا گرفتی
مگر دست اندیشه مایی ای گل ؟
کخ زلفش به عجز و تمنا گرفتی 
مگر فتنه بر آتشین روی یاری 
 که آتش چو ما در سراپا گرفتی 
گرت نیست دل از غم عشق خونین 
چرا رنگ خون دل ما گرفتی ؟
بود موی او جای دلهای مسکین 
 تو مسکن در آنحلقه بیجا گرفتی
از آن طره پر شکن هان به یک سو 
 که بر دیده راه تماشا گرفتی 
نه تنها در آن حلقه بویی نداری 
که با روی او آبرویی نداری

اشعار زیبا از رهی معیری

شنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۵، ۰۹:۱۳ ب.ظ | علی غلامی | ۰ نظر



نغمه حسرت

یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم 
در میان لاله و گل آشیانی داشتم 
گرد آن شمع طرب می سوختم پروانه وار 
پای آن سرو روان اشک روانی داشتم 
آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود 
عشق را از شوق بودم خک بوس درگهی
چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم
در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود 
در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم 
درد بی عشقی ز جانم برده طاقت ورنه من 
داشتم آرام تا آرام جانی داشتم 
بلبل طبعم رهی باشد ز تنهایی خموش
نغمه ها بودی مرا تا همزبانی داشتم 
 




شب زنده دار

خاطر بی آرزو از رنج یار آسوده است 
خار خشک از منت ابر بهار آسوده است 
گر به دست عشق نسپاری عنان اختیار 
خاطرت از گریه بی اختیار آسوده است 
هرزه گردان از هوای نفس خود سرگشته اند 
گر نخیزد باد غوغا گر غبار آسوده است 
پای در دامن کشیدن فتنه از خود راندن است
گر زمین را سیل گیرد کوهسار آسوده است 
کج نهادی پیشه کن تا وارهی از دست خلق 
غنچه را صد گونه آسیب است و خار آسوده است 
هر که دارد شیوه نامردمی چون روزگار
از جفای مردمان در روزگار آسوده است 
تا بود اشک روان از آتش غم بک نیست 
برق اگر سوزد چمن را جویبار آسوده است 
شب سرآمد یک دم آخر دیده بر هم نه رهی
صبحگاهان اختر شب زنده دار آسوده است

  

وفای شمع

مردم از درد و نمی ایی به بالینم هنوز 
مرگ خود م یبینم و رویت نمی بینم هنوز 
بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم 
شمع را نازم که می گرید به بالینم هنوز 
آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت 
عم نمی گردد جدا از جان مسکینم هنوز 
روزگاری پا کشید آن تازه گل از دامنم 
گل بدامن میفشاند اشک خونینم هنوز 
گر چه سر تا پای من مشت غباری بیش نیست 
در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز 
سیمگون شد موی و غفلت همچنان بر جای ماند 
صبحدم خندید و من در خواب نوشینم هنوز 
خصم را از ساده لوحی دوست پندارم رهی
طفلم و نگشوده چشم مصلحت بینم هنوز

 



کوی می فروش

ما از نظر خرقه پوشان بسته ایم 
دل به مهر باده نوشان بسته ایم 
جان بکوی می فروشان داده ایم
در به روی خود فروشان بسته ایم 
بحر طوفان زا دل پر جوش ماست 
دیده از دریای جوشان بستهایم 
اشک غم در دل فرو ریزیم ما 
راه بر سیل خروشان بسته ایم 
بر نخیزد ناله ای از ما رهی
عهد الفت با خموشان بسته ایم

 



خاک شیراز

 چون شفق گر چه مرا باده ز خون جگر است 
دل آزاده ام از صبح طربنک تر است 
عاشقی مایه شادی بود و گنج مراد 
دل خالی ز محبت صدف بی گوهر است 
جلوه برق شتابنده بود جلوه عمر 
مگذر از باده مستانه که شب در گذر است 
لب فروبسته ام از ناله و فریاد ولی 
دل ماتمزده در سینه من نوحه گر است
گریه و خنده آهسته و پیوسته من 
همچو شمع سحر آمیخته با یکدیگر است 
داغ جانسوز من از خنده خونین پیداست 
ای بسا خنده که از گریه غم انگیزتر است 
خک شیراز که سرمنزل عشق است و امید 
قبله مردم صاحبدل و صاحب نظر است 
سرخوش از ناله مستانه سعدی است رهی
همه گویند ولی گفته سعدی دگر است

 



مردم فریب

شب یار من تب است و غم سینه سوز هم 
تنها نه شب در آتشم ای گل که روز هم 
ای اشک همتی که به کشت وجود من 
آتش فکند آه و دل سینه سوز هم 
گفتم : که با تو شمع طرب تابنک نیست 
گفتا : که سیمگون مه گیتی فروز هم 
گفتم : که بعد از آنهمه دلها که سوختی 
کس می خورد فریب تو ؟ گفتا هنوز هم 
ای غم مگر تو یار شوی ورنه با رهی 
دل دشمن است و آن صنم دلفروز هم

 



گریزان

چرا چو شادی از این انجمن گریزانی ؟
چو طاقت از دل بی تاب من گریزانی ؟
ز دیده ای که بود پک تر ز شبنم صح 
چرا چو اشک من ای سیمتن گریزانی ؟
درون پیرهنت گر نهان کنیم چه سود ؟
نسیم صبحی و از پیرهن گریزانی 
چو آب چشمه دلی پک و نرم خو دارم 
نه آتشم که ز آغوش من گریزانی
رهی نمیرمد آهوی وحشی از صیاد
بدین صفت که تو از خویشتن گریزانی



 

مهتاب

ما نقد عافیت به می ناب داده ایم
 خار و خس وجود به سیلاب داده ایم 
رخسار یار گونه آتش از آن گرفت 
کاین لاله را ز خون جگر آب داده ایم 
 آن شعله ایم کز نفس گرم سینه سوز 
گرمی به آفتاب جهانتاب داده ایم
در جستجوی اهل دلی عمر ما گذشت
جان در هوای گوهر نایاب داده ایم 
کامی نبرده ایم از آن سیمتن رهی 
از دور بوسه بر رخ مهتاب داده ایم

 



بی سرانجام

مرغ خونین ترانه را مانم 
صید بی آب و دانه را مانم 
آتشینم ولیک بی اثرم 
ناله عاشقانه را مانم 
نه سرانجامی و نه آرامی 
مرغ بی آشیانه را مانم 
هدف تیر فتنه ام همه عمر 
پای بر جا نشانه را مانم 
با کسم در زمانه الفت نیست 
که نه اهل زمانه را مانم 
خکساری بلند قدرم کرد 
خک آن آستانه را مانم 
بگذرم زین کبود خیمه رهی 
تیر آه شبانه را مانم 
 



شعله سرکش

لاله دمیدم روی زیبا توام آمد بیاد 
شعله دیدم سرکشی های توام آمد بیاد 
سوسن و گل آسمانی مجلسی آراستند 
روی و موی مجلس آرای توام آمد بیاد 
بود لرزان شعله شمعی در آغوش نسیم 
لرزش زلف سمنسای توام آمد بیاد 
در چمن پروانه ای آمد ولی ننشسته رفت 
با حریفان قهر بیجای تو ام آمد بیاد 
از بر صید افکنی آهوی سرمستی رمید 
اجتناب رغبت افزای توام آمد بیاد 
پای سروی جویباری زاری از حد برده بود 
هایهای گریه در پای توام آمد بیاد 
شهر پرهنگامه از دیوانه ای دیدم رهی
از تو و دیوانگی های توام آمد بیاد

 



ستاره خندان

بگوش همنفسان آتشین سرودم من 
فغان مرغ شبم یا نوای عودم من ؟
مرا ز چشم قبول آسمان نمی افکند 
اگر چو اشک ز روشندلان نبودم من 
مخور فریب محبت که دوستداران را 
بروزگار سیه بختی آزمودم من 
به باغبانی بی حاصلم بخند ای برق 
که لاله کاشتم و خار و خس درودم من 
نبود گوهر یکدانه ای در این دریا 
وگرنه چون صدف آغوش می گشودم من 
به آبروی قناعت قسم که روی نیاز 
به خکپای فرومایگان نسودم من 
اگر چه رنگ شفق یافت دامنم از اشک 
همان ستاره خندان لبم که بودم من 
گیاه دشت جنون خرم از من است رهی
که از سرشک روان رشک زنده رودم من 
بیاد فیضی و گلبانگ عاشقانه اوست 
اگر ترانه مستانه ای سرودم من

 



از خود رمیده

چو گل ز دست تو جیب دریده ای دارم 
چو لاله دامن در خون کشیده ای دارم 
به حفظ جان بلا دیده سعی من بیجاست 
که پاس خرمن آفت رسیده ای دارم 
ز سرد مهری آن گل چو برگهای خزان 
رخ شکسته و رنگ پریده ای دارم 
نسیم عشق کجا بشکفد بهار مرا ؟
که همچو لاله دل داغدیده ای دارم 
مرا زمردم نا اهل چشم مردمی است 
امید میوه ز شاخ بریده ای دارم 
کجاست عشق جگر سوز اضطراب انگیز ؟
کخ من به سینه دل آرمیده ای دارم 
صفا و گرمی جانم از آن بود که چو شمع 
شرار آهی و خوناب دیده ای دارم 
مرا چگونه بود تاب آشنایی خلق ؟
که چون رهی دل از خود رمیده ای دارم

 



عمر نرگس

آتشین خوی مرا پاس دل من نیست نیست 
برق عالم سوز را پروای خرمن نیست نیست 
مشت خاشکی کجا بندد ره سیلاب را ؟
پایداری پیش اشکم کار دامن نیست نیست 
آنقدر بنشین که برخیزد غبار از خاطرم 
پای تا سر ناز من هنگام رفتن نیست نیست 
قصه امواج دریا را ز دریا دیده پرس 
هر دلی آگه ز طوفان دل من نیست نیست 
 همچو نرگس تا گشودم چشم پیوستم به خک
گل دوروزی بیشتر مهمان گلشن نیست نیست
ناگزیر از ناله ام در ماتم دل چون کنم ؟
مرهم داغ عزیزان غیر شیون نیست نیست 
در پناه می ز عقل مصلحت بین فارغیم 
در کنار دوست بیم از طعن دشمن نیست نیست 
بر دل پکان نیفتد سایه آلودگی
داغ ظلمت بر جبینم صبح روشن نیست نیست 
نیست در خاطر مرا اندیشه از گردون رهی
رهرو آزاده را پروای رهزن نیست نیست 




باران صبحگاهی

 اشک سحر زداید از لوح دل سیاهی 
خرم کند چمن را باران صبحگاهی
عمذی ز مهرت ایمه شب تا سحر نخفتم
 دعوی ز دیده من و ز اختران گواهی 
 چون زلف و عارض او چشمی ندیده هرگز 
صبحی بدین سپیدی شامی بدان سیاهی 
داغم چو لاله ای گل از درد من چه می پرسی ؟ 
مردم ز محنت ای غم از جان من چه خواهی ؟ 
ای گریه در هلکم هم عهد رنج و دردی 
وی ناله در عذابم همراز اشک و آهی 
چندین رهی نالی از داغ بی نصیبی ؟
در پای لاله رویان این بس که خاک راهی 

 



نازک اندام

ز جام ایینه گون پرتو شراب دمید 
خیال خواب چه داری ؟ که آفتاب دمید 
درون اشک من افتاد نقش اندامش 
 به خنده گفت : که نیلوفری ز آب دمید 
 ز جامه گشت پدیدار گوی سینه او 
ستاره ای ز گریبان ماهتاب دمید 
کشید دانه امید ما سری از خک 
که برق خنده زنان از دل سحاب دمید 
بباد رفت امیدی که داشتم از خلق 
فریب بود فروغی که از سراب دمید 
غبار تربت ما بوی گل دهد گویی 
که جای لاله ازین خک مشک ناب دمید 
 رهی چو برق شتابنده خنده ای ز دورفت 
دمی نماند چو نوری که از شهاب دمید




خیال انگیز

 خیال انگیز و جان پرور چو بوی گل سراپایی 
 نداری غیر ازین عیبی که میدانی که زیبایی
من از دلبستگی های تو با ایینه دانستم 
که بر دیدار طاقت سوز خود عاشق تر از مایی
بشمع و ماه حاجت نیست بزم عاشقانت را 
 تو شمع مجلس افرو.زی تو ماه مجلس آرایی
منم ابر و تویی گلبن که می خندی چو می گریم 
تویی مهر و منم اختر که م یمیرم چو می ایی
مراد ما نجویی ورنه رندان هوس جو را 
بهار شادی انگیزی حریف باده پیمایی
مه روشن میان اختران پنهان نمی ماند 
میان شاخه های گل مشو پنهان که پیدایی
کسی از داغ و درد من نپرسد تا نپرسی تو 
دلی بر حال زار من نبخشد تا نبخشایی
مرا گفتی : که از پیر خرد پرسم علاج خود 
 خرد منع من از عشق تو فرماید چه فرمایی
من آزرده دل را کس گره از کار نگشاید 
 مگر ای اشک غم امشب تو از دل عقده بگشایی
رهی تا وارهی از رنج هستی ترک هستی کن 
که با این ناتوانی ها بترک جان توانایی
 




سایه آرمیده

لاله داغدیده را مانم 
 کشت آفت رسیده را مانم 
دست تقدیر از تو دورم کرد 
گل از شاخ چیده را مانم 
نتوان بر گرفتنم از خک
 اشک از رخ چکیده را مانم 
پیش خوبانم اعتباری نیست 
جنس ارزان خریده را مانم 
برق آفت در انتظار من است 
سبزه نو دمیده را مانم 
تو غزال رمیده را مانی 
من کمان خمیده را مانم 
بمن افتادگی صفا بخشید 
سایه آرمیده را مانم 
در نهادم سیاهکاری نیست 
پرتو افشان سپیده را مانم 
گفتمش ای پری کرامانی ؟
گفت : بخت رمیده را مانم 
دلم از داغ او گداخت رهی 
لاله داغدیده را مانم 
 




تشنه درد

نه راحت از فلک جویم نه دولت از خدا خواهم 
 و گر پرسی چه می خواهی ؟ ترا خواهم ترا خواهم 
نمی خواهم که با سردی چو گل خندم ز بی دردی 
دلی چون لاله با داغ محبت آشنا خواهم 
چه غم کان نوش لب در ساغرم خونا به میریزد
من از ساقی ستم جویم من از شاهد جفا خواهم 
 ز شادیها گریزم در پناه نامرادیها 
به جای راحت از گردون بلا خواهم بلا خواهم 
چنان با جان من ای غم ذر آمیزی که پنداری 
تو از عالم مرا خواهی من از عالم ترا خواهم 
 بسودای محالم ساغر می خنده خواهد زد 
اگر پیمانه عیشی درین ماتم سرا خواهم
نیابد تا نشان از خک من ایینه رخساری 
رهی خاکستر خود را هم آغوش صبا خواهم

 




جلوه ساقی

در قدح عکس تو یا گل در گلاب افتاده است ؟
مهر در ایینه یا آتش در آب افتاده است ؟
باده روشن دمی از دست ساقی دور نیتس 
 ماه امشب همنشین با آفتاب افتاده است 
خفته از مستی بدامان ترم آن لاله روی 
برق از گرمی در آغوش سحاب افتاده است 
در هوای مردمی از کید مردم سوختیم 
در دل ما آتش از موج سراب افتاده است
طی نگشته روزگار کودکی پیری رسید 
از کتاب عمر ما فصل شباب افتاده است 
 آسمان در حیرت از بالا نشینی های ماست 
بحر در اندیشه از کار حباب افتاده است 
گوشه عزلت بود سرمنزل عزت رهی 
گنج گوهر بین که در کنج خراب افتاده است 
 




خنده مستانه

با عزیزان نیامیزد دل دیوانه ام
در میان آشنایانم ولی بیگانه ام 
از سبک روحی گران ایم یه طبع روزگار 
در سرای اهل ماتم خنده مستانه ام 
نیست در این خکدانم آبروی شبنمی 
گر چه بحر مردمی را گوهر یکدانه ام 
از چو من آزاده ای الفت بریدن سهل نیست 
می رود با چشم گریان سیل از ویرانه ام 
آفتاب آهسته بگذارد درین غمخانه پای 
 تا مبادا چون حباب از هم بریزد خانه ام 
بار خاطر نیستم روشندلان را چون غبار 
بر بساط سبزه و گل سایه پروانه ام 
گرمی دلها بود از ناله جانسوز من 
خنده گلها بود از گریه مستانه ام 
هم عنانم با صبا سرگشته ام سرگشته ام 
همزبانم با پری دیوانه ام دیوانه ام 
مشت خکی چیست تا راه مرا بند رهی ؟
گرد از گردون بر آرد همت مردانه ام

 




چشمه نور

هر چند که در کوی تو مسکین و فقیرم 
رخشنده و بخشنده چو خورشید منیریم 
خاریم و طربنک تر از باده بهاریم 
خکیم و دلاویز تر از بوی عبیریم 
 از نعره مستانه ما چرخ پر آواست 
جوشنده چو بحریم و خروشنده چو شیریم 
از ساغر خونین شفق باده ننوشیم 
 وز سفره رنگین فلک لقمه نگیریم 
 بر خاطر ما گرد ملالی ننشیند 
 ایینه صبحیم و غباری نپذیریم 
ما چشمه نوریم بتابیم و بخندیم 
ما زنده عشقیم نمردیم و نمیریم 
هم صحبت ما باش که چون اشک سحرگاه 
روشندل و صاحب اثر و پک ضمیریم 
از شوق تو بی تاب تر از باد صباییم 
بی روی تو خاموش تر از مرغ اسیریم 
آن کیست که مدهوش غزلهای رهی نیست ؟
جز حاسد مسکین که بر او خرده نگیریم

 




ساغر هستی

ساقیا در ساغر هستی شراب ناب نیست 
 و آنچه در جام شفق بینی بجز خوناب نیست 
 زندگی خوشتر بود در پرده وهم خیال 
صبح روشن را صفای سایه مهتاب نیست 
شب ز آه آتشین بکدم نیاسایم چو شمع 
 در میان آتش سوزنده جای خواب نیست 
مردم چشم فرومانده است در دریای اشک 
مور را پای رهایی از دل گرداب نیست
خاطر دانا ز طوفان حوادث فارغ است 
کوه گردون سای را اندیشه ز سبلاب نیست 
ما به آن گل از وفای خویشتن دل بسته ایم 
 ورنه این صحرا تهی از لاله سیراب نیست 
آنچه نایاب است در عالم وفا و مهر ماست 
ورنه در گلزار هستی سرو و گل نایاب نیست 
گر ترا با ما تعلق نیست ما را شوق هست 
ور ترا بی ما صبوری هست ما را تاب نیست 
 گفتی اندر خواب بینی بعد ازین روی مرا 
ماه من در چشم عاشق آب هست و خواب نیست 
جلوه صبح و شکرخند گل و آوای چنگ
 دلگشا باشد ولی چون صحبت احباب نیست 
جای آسایش چه می جویی رهی در ملک عشق 
موج را آسودگی در بحر بی پایاب نیست




 

دل زاری که من دارم

ندانم رسم یاری بی وفا یاری که من دارم 
دلم کوشد دلازاری که من دارم 
وگر دل را به خدای رهانم از گرفتاری 
دلازاری دگر جوید دل زاری که من دارم 
به خک من نیفتد سایه سرو بلند او 
ببین کوتاهی بخت نگونساری که من دارم 
گهی خاری کشم از پا گهی دستی زنم بر سر 
بکوی دلفریبان این بود کاری کهمن دارم 
دل رنجور من از سینه هر دم می رود سویی 
ز بستر می گریزد طفل بیماری که من دارم 
ز پند همنشین درد جگر سوزم فزونتر شد 
هلکم می کند آخر پرستاری که من دارم 
 رهی آنمه بسوی من بچشم دیگران بیند 
نداند قیمت یوسف خریداری که من دارم



 

غرق تمنای توام

در پیش بیدردان چرا فریاد بی حاصل کنم 
گر شکوه ای دارم ز دل با یار صاحبدل کنم 
در پرده سوزم همچو گل در سینه جوشم همچو مل 
من شمع رسوا نیستم تا گریه در محفل کنم 
اول کنم اندیشه ای تا برگزینم پیشه ای 
 آخر به یک پیمانه می اندیشه را باطل کنم 
 آنرو ستانم جام را آن مایه آرام را 
تا خویشتن را لحظه ای از خویشتن غافل کنم 
از گل شنیدم بوی او مستانه رفتم سوی او 
تا چون غبار کوی او در کوی جان منزل کنم 
روشنگری افلکیم چون آفتاب از پکیم
خکی نیم تا خویش را سرگرم آب و گل کنم 
غرق تمنای توام موجی ز دریای تو ام
من نخل سرکش نیستم تا خانه در ساحل کنم 
دانم که آن سرو سهی از دل ندارد آگهی 
چند از غم دل چون رهی فریاد بی حاصل کنم 



 

رسوای دل

همچو نی می نالم از سودای دل 
 آتشی در سینه دارم جای دل 
من که با هر داغ پیدا ساختم 
سوختم از داغ نا پیدای دل 
همچو موجم یک نفس آرام نیست 
بسکه طوفان زا بود دریای دل 
دل اگر از من گریزد وای من 
غم اگر از دل گریزد وای دل 
ما ز رسوایی بلند آوازه ایم 
نامور شد هر که شد رسوای دل 
خانه مور است و منزلگاه بوم 
 آسمان با همت والای دل 
گنج منعم خرمن سیم و زر است 
گنج عاشق گوهر یکتای دل 
در میان اشک نومیدی رهی 
خندم از امیدواریهای دل 



 

نیلوفر

نه به شاخ گل نه به سرو چمن پبچیده ام 
شاخه تکم بگرد خویشتن پیچیده ام
 گرچه خاموشم ولی آهم بگردون می رود 
دود شمع کشته ام در انجمن پیچیده ام 
 می دهم مستی به دلها گر چه مستورم ز چشم 
بوی آغوش بهارم در چمن پیچیده ام 
جای دل در سینه صد پاره دارم آتشی
شعله را چون گل درون پیرهن پیچیده ام
نازک اندامی بود امشب در آغوشم رهی 
همچو نیلوفر بشاخ نسترن پیچیده ام

 



داغ تنهایی

آن قدر با آتش دل ساختم تا سوختم 
بی تو ای آرام جان یا ساختم یا سوختم 
سردمهری بین که هر کس بر آتشم آبی نزد 
گرچه همچون برق از گرمی سراپا سوختم 
سوختم اما نه چون شمع طرب در بین جمع 
لاله ام کز داغ تنهایی به صحرا سوختم 
همچو آن شمعی که افروزند پیش آفتاب 
سوختم در پیش مه رویان و بیجا سوختم 
سوختم از آتش دل در میان موج اشک 
شوربهتی بین که در آغوش دریا سوختم 
شمع و گل هم هر کدام شعله ای در آتشند 
در میان پکبازان من نه تنها سوختم 
جان پک من رهی خورشید عالمتاب بود 
رفتم و از ماتم خود عالمی را سوختم



 

غباری در بیابانی

نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی 
نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی
نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی 
 نه شام بی فروغم را نشانی از سحرگاهی 
نیابد محفلم گرمی نه از شمعی نه از جمعی 
ندارم خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی 
بدیدار اجلل باشد اگر شادی کنم روزی 
به بخت واژگ.ن باشد اگر خندان شوم گاهی 
کیم من ؟ آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان 
نه آرامی نه امیدی نه همدردی نههمراهی 
گهی افتان و حیران چون نگاهی بر نظر گاهی 
رهی تا چند سوزم در دل شبها چو کوکبها 
باقبال شرر تازم که دارد عمر کوتاهی
 



شاهد افلاکی

چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی
چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی 
 من خکم و من گردم من اشکم و من دردم 
تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی 
خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم 
تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی 
ای شاهد افلاکی در مستی و در پکی
من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی 
در سینه سوزانم مستوری و مهجوری 
در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی 
من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی 
من سلسله موجم تو سلسله جنبانی 
از آتش سودایت دارم من و دارد دل 
داغی که نمی بینی دردی که نمی دانی 
دل با من و جان بی تو نسپاری و بسپارم 
کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی 
ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت ؟
روی از من سر گردان شاید که نگردانی


 



سوزد مرا سازد مرا

ساقی بده پیمانه ای ز آن می که بی خویشم کند 
بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند 
زان می که در شبهای غم بارد فروغ صبحدم 
 غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند
نور سحرگاهی دهد فیضی که می خواهی دهد 
با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند 
 سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا 
وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند 
بستاند ای سرو سهی سودای هستی از رهی 
یغما کند اندیشه را دور از بد اندیشم کند


 



حدیث جوانی

اشکم ولی بپای عزیزان چکیده ام 
خارم ولی بسایه گل آرمیده ام 
با یاد رنگ و بوی تو ای نو بهار عشق 
همچون بنفشه سر بگریبان کشیدهام 
چون خک در هوای تو از پا افتاده ام 
چون اشک در قفای تو با سر دویدهام
 من جلوه شباب ندیدم به عمر خویش 
 از دیگران حدیث جوانی شنیده ام 
از جام عافیت می نابی نخورده ام 
وز شاخ آرزو گل عیشی نچیده ام 
موی سپید را فلکم رایگان نداد 
 این رشته را به نقد جوانی خریده ام 
ای سرو پای بسته به آزادگی مناز 
آزاده من که از همه عالم بریده ام 
گر می گریزم از نظر مردمان رهی 
عیبم مکن که آهوی مردم ندیده ام 
 



شکوه ناتمام

نسیم عشق ز کوی هوس نمیاید 
 چرا که بوی گل از خار و خس نمیاید 
ز نارسایی فریاد آتشین فریاد 
که سوخت سینه و فریادرس نمیاید 
به رهگذارطلب آبروی خویشتن مریز 
که همچو اشک روان باز پس نمیاید 
ز آِشنایی مردم رمیده ام رهی
 که بوی مردمی از هیچ کس نمیاید

 



گلبانگ رود

نوای آسمانی اید از گلبانگ رود امشب 
بیا ساقی که رفت از دل غم بود و نبود امشب 
فراز چرخ نیلی ناله مستانه ای دارد 
دل از بام فلک دیگر نمی اید فرود امشب 
که بود آن آهوی وحشی چه بود آن سایه مژگان ؟
که تاب از من ستادند امروز و خواب از من ربود امشب 
بیاد غنچه خاموش او سر در گریبانم 
ندارم با نسیم گل سر گفت و شنود امشب 
ز بس بر تربت صائب عنان گریه سر دادم 
رهی از چشمه چشم خجل شد زنده رود امشب 



 

زبان اشک

چون صبح نودمیده صفا گستر است اشک
روشنتر از ستاره روشنگر است اشک 
گوهر اگر ز قطره باران شود پدید 
با آفتاب و ماه ز یک گوهر است اشک 
با اشک هم اثر نتوان خواند ناله را 
غم پرور است ناله و جان پرور است اشک 
بارد ازو لطافت و تابد ازو فروغ 
چون گوی سینه بت سیمین بر است اشک 
خاطر فریب و گرم و دلاویز و تابنک 
همرنگ چهره تو پری پیکر است اشک 
از داغ آتشین لب ساغر نواز تو 
در جان ماست آتش و در ساغر است اشک 
با دردمند عشق تو همخانه است آه 
با آشنای چشم تو هم بستر است اشک
لب بسته ای ز گفتن راز نهان رهی 
غافل که از زبان تو گویاتر است اشک

 



آتش جاوید

 ستاره شعله ای از جان دردمند من است 
سپهر ایتی از همت بلند من است 
به چشم اهل نظر صبح روشنم ز آنروی 
که تازه رویی عالم ز نوشخند من است 
چگونه راز دلم همچو نی نهان ماند ؟
که داغ عشق تو پیدا ز بند بند من است 
در آتش از دل آزاده ام ولی غم نیست 
پسند خاطر آزادگان پسند من است 
رهی به مشت غباری چه التفات کنم ؟
که آفتاب جهانتاب در کمند من است 
 




پیر هرات

بخت نافرجام اگر با عاشقان یاری کند 
یار عاشق سوز ما ترک دلازاری کند 
بر گذرگاهش فرو افتادم از بی طاقتی 
اشک لرزان کی تواند خیوشتن داری کند ؟
چاره ساز اهل دل باشد می اندیشد سوز 
کو قدح ؟ تا فارغم از رنج هوشیاری کند 
دام صیاد از چمد دلخواه تر باشد مرا 
من نه آن مرغم که فریاد از گرفتاری کند 
عشق روز افزون من از بی وفایی های اوست 
می گریزم گر به من روزی وفاداری کند 
گوهر گنجینه عشقیم از روشندلی 
بین خویبان کیست تا ما را خریداری کند ؟
از دیار خواجه شیراز میاید رهی 
تا ثنای خواجه عبدالله انصاری کند 
می رسد با دیده گوهرفشان همچون سحاب 
تا بر این خک عبیرآگین گوهرباری کند 
 

 


محنت سرای خاک

من کیستم ز مردم دنیا رمیده ای
چون کوهسار پای به دامن کشیده ای 
از سوز دل چو خرمن آتش گرفته ای 
وز اشک غم چو کشتی طفلان رسیده ای 
 چون شام بی رخ تو بمانم نشسته ای 
چون صبح از غم نو گریبان دریده ای
 سر کن نوای عشق که از های و هوی عقل 
آزرده ام چو گوش نصیحت شنیده ای 
رفت از قفای او دل از خود رمیده ام 
بی تاب تر ز اشک به دامن دویده ای 
 ما را چو گردباد ز راحت نصیب نیست
راحت و کجا خاطر نا آرمیده ای 
بیچاره ای که چاره طلب می کند ز خلق 
 دارد امید میوه ز شاخ بریده ای 
 از بس که خون فرو چکد از تیغ آٍمان 
 ماند شفق به دامن در خون کشیده ای 
با جان تابناک ز محنت سرای خک
رفتیم همچو قطره اشکی ز دیده ای 
دردی که بهر جان رهی آفریده اند 
یا رب مباد قسمت هیچ آفریده ای 


 



در سایه سرو

حال تو روشن است دلا از ملال تو 
فریاد از دلی که نسوزد به حال تو 
ای نوش لب که بوسه به ما کرده ای حرام 
گر خون ما چو باده بنوشی حلال تو 
یاران چو گل به سایه سرو آرمیده اند 
ما و هوای قامت با اعتدال تو
در چشم کس وجود ضعیفم پدید نیست 
باز آ که چون خیال شدم از خیال تو 
در کار خود زمانه ز ما ناتوان تر است 
با ناتوان تر از تو چه باشد جدال تو ؟
خار زبان دراز به گل طعنه می زند 
در چشم سفله عیب تو باشد کمال تو 
ناساز گشت نغمه جان پرورت رهی 
باید که دست عشق دهد گوشمال تو

 



مکتب عشق

هر شب فزاید تاب وتب من 
وای از شب من وای از شب من 
با من رسانم لب بر لب او 
یا او رساند جان بر لب من 
استاد عشقم بنشین و بر خوان 
درس محبت در مکتب من 
رسم دورنگی ایینمانیست
یکرنگ باشد روز و شب من 
گفتم رهی را کامشب چه خواهی ؟
گفت آنچه خواهد نوشین لب من 
 




آزاده

بر خاطر آزاده غباری ز کسم نیست 
سرو چمنم شکوه ای از خار و خسم نیست 
از کوی تو بی ناله و فریاد گذشتم 
چون قافله عمر نوای جرسم نیست 
افسرده ترم از نفس باد خزانی 
کآن تو گل خندان نفسی هم نفسم نیست 
صبا ز پیش اید و گرگ اجل از پی 
آن صید ضعیفم که ره پیش و پسم نیست 
بی خاصلی و خواری من بین که در این باغ 
چون خار بهدامان گلی دسترسم نیست 
از تنگدلی پاس دل تنگ ندارم
چندان کشم اندوه که اندوه کسم نیست 
امشب رهی از میکده بیرون ننهم پای 
آزرده دردم دو سه پیمانه بسم نیست 



 

پشیمانی

دل زود باورم را به کرشمه ای ربودی 
چو نیاز ما فزون شد تو بناز خود قزودی
به هم الفتی گرفتیم ولی رمیدی از ما 
من و دل همان که بودیم و تو آن نه ای که بودی
من از آن کشم ندامت که ترا نیازمودم 
تو چرا ز من گریزی کهوفایم آزمودی 
ز درون بود خروشم ولی از لب خموشم 
نه حکایتی شنیدی نه شکایتی شندودی 
چمن از تو خرم ای اشک روان که جویباری 
خجل از تو چشمه ای چشم رهی که زنده رودی 
 




سیه مست

وای از این افسرده گان فریاد اهل درد کو ؟
ناله مستانه دلهای غم پرورد کو ؟
ماه مهر ایین که میزد باده با رندان کجاست 
باد مشکین دم که بوی عشق می آورد کو ؟
در بیابان جنون سرگشته ام چون گرد باد 
همرهی باید مرا مجنون صحرا گرد کو ؟
بعد مرگم می کشان گویند درمیخانه ها 
آن سیه مستی که خم ها را تهی می کرد کو؟
پبش امواج خوادث پایداری سهل نیست 
مرد باید تا نیندیشد ز طوفان مرد کو ؟
دردمندان را دلی چون شمع می باید رهی 
گرنه ای بی درد اشک گرم و آه سرد کو؟



 

دریا دل

دور از تو هر شب تا سحر گریان چو شمع محفلم 
تا خود چه باشد حاصلی از گریه بی حاصلم ؟
چون سایه دور از روی تو افتاده ام در کوی تو
چشم امیدم سوی تو وای از امید باطلم 
از بسکه با جان و دلم ای جان و دل آمیختی 
چون نکهت از آغوش گل بوی تو خیزد از گلم 
لبریز اشکم جام کو ؟ آن آب آتش فام کو ؟
و آن مایه آرام کو ؟
تا چاره سازد مشکلم 
در کار عشقم یار دل آگاهم از اسرار دل 
غافل نیم از کار دل وز کار دنیا غافلم 
در عشق و مستی داده ام بود و نبود خویشتن 
ای ساقی مستان بگو دیوانه ام یا غافلم 
چون اشک می لرزد از موج گیسویی رهی 
با آنکه در طوفان غم دریا دلم دریا دلم 
 




آیینه روشن

ز کینه دور بود سینه ای که من دارم 
غبار نیست بر ایینه ای که من دارم 
 ز چشم پر گوهرم اخترام عجب دارند 
که غافلند ز گنجینه ای که مندارم 
به هجر و وصل تاب آرمیدن نیست 
یکیست شنبه و آدینه ای که من دارم 
سیاهی از رخ شب می رود ولی از دل 
نمی رود غم دیرینه ای که من دارم 
تو اهل درد نه ای ورنه آتشی جانسوز 
زبانه می کشد از سینه ای که من دارم 
رهی ز چشمه خورشید تابنک تر است 
به روشنی دل بی کینه ای که من دارم



 

ساغر خورشید

زلف و رخسار تو ره بر دل بیتاب زنند 
رهزنان قافله را در شب مهتاب زنند 
شکوه ای نیست ز طوفان حوادث ما را 
دل به دریازدگان خنده به سیلاب زنند 
جرعه نوشان تو ای شاهد علوی چون صبح
باده از ساغر خورشید جهانتاب زنند 
خکساران ترا خانه بود بر سر اشک
خس و خاشک سراپرده به گرداب زنند 
گفتم : از بهر چه پویی ره میخانه رهی 
گفت : آنجاست که بر آتش غم آب زنند
 



موهات

شنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۳۹ ب.ظ | علی غلامی | ۰ نظر

ﭼﻪ ﻓﺎﯾﺪﻩ،

ﺯﻧﯽ ﺑﺎﺷﯽ

ﺑﺎ ﻣﻮﻫﺎﯾﯽ " ﺑﻠﻨﺪ " ؟

ﻭﻗﺘﯽ ﺁﻥ ﺩﺳﺘﯽ

ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﻣﻮﻫﺎﺕ ﺑﺮﺳﺪ،

ﻫﻤﯿﺸﻪ " ﮐﻮﺗﺎﻩ " ﺍﺳﺖ !.

اشرف حیدری شاعر

شنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۳۷ ب.ظ | علی غلامی | ۰ نظر


ﻧﻪ ﮐــــﻢ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﻡ ...

ﻧﻪ ﺑﺮﯾﺪﻩ ﺍﻡ ...

ﺧﺴﺘﻪ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺘــــــــﻢ ...

ﻓﻘﻂ ﻣﯿﺪﺍﻧﮯ؟

ﮔﺎﻫﮯ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻡ ﮐــــﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿڪــــﻨﻢ ﺑﯽ ﺗڪــــﯿﻪ ﮔﺎﻫﮯ ﺍﺫﯾﺘﻢ ﻣﯿڪـﻨﺪ ...

ﺳﺨﺖ ﺍﺳﺖ !

ﻫﻤﯿﻦ ﮐـﻪ ﺩﻭﺭ ﻣﯿﺸﻮﮮ ...

ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﮐــــﻢ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯿﺸﻮﮮ ...

ﺩﻟــــــــــــﻢ ﻣﯿﻠﺮﺯﺩ ...

ﺩﻟــــــــــــﺖ ﺭﺍ ﮐــــﻪ ﻧﺪﺍﺭﻡ ...

ﺩﺳﺘﻬﺎﯾـــــــﺖ ﺭﺍﻫﻢ ...

ﺣﻤﺎﯾﺘﺖ ...

ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯿﺖ ...

ﻣـــــــــﻦ " ﻋﺸــــــــــﻘﺖ " ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺭﻡ ...

ﻣﯿﺘﺮﺳﻢ ﺍﺯ ﻫﺮﺑﺎﺭ ﻧﺒﻮﺩﻧــــــــــــﺖ ...

ﺍﺯ ﺍﯾﻨڪــــﻪ ﺟﺎﯾﮯ،ڪــــﺴـــﮯ

ﻭ ﺍﯾﻦ ﻋﺬﺍﺑـــــــــــ ﮐــــﻪ ﺩﻟﺖ ﺑﺎ ﺩﯾﮕــــــــــﺮﮮ .... ﻭ ﺑﺎﮐﺲ ﺩﯾﮕﺮﯼ ...

ﺑﮕﺬﺭﯾــــــــــﻡ ...

ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ڪــــﺎﺑﻮﺱ ﻫﺎﮮ ﻧﯿﻤﻪ ﺗﻤﺎﻡ " ﻣـــــــــﻦ " ﻫﺴﺘﻨﺪ ...

ﻫﮯ ﺗڪــــﺮﺍﺭ ﻭ ﺗڪــــﺮﺍﺭ ...

ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻣﯿﺪﺍﻧﮯ؟

ﻧﻪ ﺣﺘﮯ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﮯ ...

ﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﺫﺭﻩ ﺫﺭﻩ ﻣــــــــﺮﺍ ﻣﯿڪُــــﺸﺪ ...

ﺧﺴﺘﻪ ﻧﯿﺴﺘﻢ ...

ﻧﻪ !

ﺍﻣﺎ ﺷﺐ ﮐــــﻪ ﻣﯿﺸﻮﺩ، ﺟﺎﮮ ﺧﺎﻟﮯ " ﺗــــــــــﻮ " ﺗﻨﻬــــــــــﺎ ﻫﻤﺪﻡ

" ﻣــــــــــﻦ " ﺍﺳﺖ ...!

ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺗﻨﻬــــــــﺎ ﻣﯿﺸﻮﻡ ﮐــــﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺣﺘﮯ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻡ ﺩﻝ ﺑڪَــــﻨﻢ ...

ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ...

ﻫﻤﯿﻦ ﻧﺒﻮﺩﻥ " ﺗـــــــــــﻮ " ﻣﮯﺍَﺭﺯﺩ ﺑﻪ ﺗﻤــــــــــﺎﻡ ﺑﻮﺩﻥ ﻫﺎ ....

ﺑﻮﺩﻥ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺟﺰ ﻏـــﻢ ﭼﯿﺰ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ ...

ﻧﻪ ﭘﺸﯿــــــــﻤﺎﻧﻢ ﻧﻪ ﺧﺴﺘــــــــﻪ ...

ﻧﺒﯿﻦ ﮐــــﻪ ﺷﺐ ﻫﺎﯾـــــــــــــﻢ ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺭﺩ ...

" ﺗـــــــــﻮ " ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﻥ ...

ﻧﺒـــــــــﺎﺵ ...

ﺍﺷﮑﺎﻟﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻋﺬﺍﺏ ﻣﯿﮑﺸﻢ ...

" ﻣـــــــــﻦ " ﺏ ﺟﺎﮮ ﻫﺮﺩﻭﯾﻤﺎﻥ ﻋﺎﺷﻘـــــــــﻢ ...

ﻗﺮﺍﺭ ﻧﯿﺴﺖ ﺍﮔﺮ " ﺗــــــﻮ " ﻧﺒﺎﺷﮯ ﮐــــﺴﮯ ﺟﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﺩ ...

" ﻣــــــــﻦ " ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺗﻨﻬﺎﯾﮯ ﺭﺍﺿﮯ ﺍﻡ ...

ﺍﮔﺮ " ﺗــــــﻮ " ﺩﻟـــﺖ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯿـﺸﻮﺩ ...

ﻓﻘﻂ ﻣﯿﺪﺍﻧﮯ ؟

ﺑﻪ " ﭼﺸﻤﺎﻧـــــــﺖ " ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﻋﮑــــﺲ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭﯾﻢ ﻗﺴـــــــﻢ،ﺍﮔــــــﺮ ﺯﺍﻧﻮ ﺯﺩﻡ ﺑﻪ ﺩﺍﺷﺘﻨﺖ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﺳﺖ

ﮐــــﻪ ...

ﻧﺒﻮﺩﻧـــــــﺖ " ﺩﺭﺩ " ﺩﺍﺭﺩ

مهیِ

شنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۳۵ ب.ظ | علی غلامی | ۰ نظر

من ﻣِﻬْﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﺭﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻧﺪﺍﺭﺩ، ﺁﺭﯼ ﻣِﻬَﻢ

ﻭ ﺩﺭﺍﯾﻦ ﻣِﻪ ﻫﻤﻪ ﯼ ﻭﺣﺸﺖ ﻭ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ، ﺑﯽ ﮐﺴﯽ، ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﻭ ﺗﺸﻨﮕﯽ ﻭ ﺗﯿﺮﻩ ﺑﺨﺘﯿﻢ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ

ﺷﻌﻠﻪ ﯼ ﮐﺒﻮﺩ

ﺟﺒﺮﺍﻥ ﺧﻠﯿﻞ ﺟﺒﺮﺍﻥ