بی قافیه ها

شعر نو معاصر و جملات فلسفی

بی قافیه ها

شعر نو معاصر و جملات فلسفی

بی قافیه ها

‏آنچه ما را به سمت بهتر شدن تغییر می‌دهد«آگاهی»است؛آگاهی،فقط باسواد بودن نیست،بلکه باسواد رفتار کردن است
آگاهی منجر می‌شود به درست زندگی کردن

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

اشعار رهی معیری

شنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۵، ۰۹:۲۰ ب.ظ | علی غلامی | ۰ نظر


حصارعافیت

نسیم وصل به افسردگان چه خواهد کرد ؟
بهار تازه به برگ خزان چه خواهد کرد ؟
به من که سوختم از داغ مهربانی خویش
فراق و وصل تو نامهربان چه خواهد کرد ؟
سرای خانه بدوشی حصار عافیت است 
صبا به طایر بی آشیان چه خواهد کرد ؟
ز فیض ابر چه حاصل گیاه سوخته را ؟،
شراب با من افسرده جان چه خواهد کرد ؟
مکن تلاش که نتوان گرفت دامن عمر 
غبار بادیه با کاروان چه خواهد کرد ؟
به باغ خلد نیاسود جان علوی ما 
به حیرتم که در این خکدان چه خواهد کرد ؟
صفای باده روشن ز جوش سینه اوست 
تو چاره ساز خودی آسمان چه خواهد کرد ؟
به من که از دو جهان فارغم به دولت عشق 
رهی ملامت اهل جهان چه خواهد کرد ؟

 



سرگشته

بی روی تو راحت ز دل زار گریزد 
چون خواب که از دیده بیمار گریزد 
در دام تو یک شب دلم از ناله نیاسود 
آسودگی از مرغ گرفتار گریزد
از دشمن و از دوست گریزیم و عجب نیست 
سرگشته نسیم از گل و از خار گریزد 
شب تا سحر از ناله دل خواب ندارم 
راحت به شب از چشم پرستار گریزد 
ای دوست بیازار مرا هر چه توانی 
دل نیست اسیری که ز آزار گریزد 
زین بیش رهی ناله مکن در بر آن شوخ 
ترسم که ز نالیدن بسیار گریزد 
 


ناله جویبار

گر چه روزی تیره تر از شام غم باشد مرا 
در دل روشن صفای صبحدم باشد مرا 
زرپرستی خواب راحت را ز ندگس دور کرد 
صرف عشرت می کنم گر یک درم باشد مرا 
خواهش دل هر چه کمتر شادی جان بیشتر 
تا دلی بی آرزو باشد چه غم باشد مرا 
در کنار من ز گرمی بر کناری ایدریغ 
وصل و هجران غم و شادی به هم باشد مرا 
در خروش ایم چو بینم کج نهادی های خلق 
جویبارم ناله از هر پیچ و خم باشد مرا 
گر چه در کارم چو انجم عقده ها باشد رهی 
چهره بگشاده ای چون صبحدم باشد مرا 


 

جلوه نخستین

رخم چو لاله ز خوناب دیده رنگین است 
نشان قافله سالار عاشقان این است 
مبین به چشم حقارت به خون دیده ما 
که آبروی صراحی به اشک خونین است 
ز آشنایی ما عمر ها گذشت و هوز 
به دیده منت آن جلوه نخستین است 
نداد بوسه و این با که می توان گفتن ؟
که تلخکامی ما ز آن دهان شیرین است 
به روشنان چه بری شکوه از سیاهی بخت 
که اختر فلکی نیز چون تو مسکین است 
به غیر خون جگر نیست بی نصیبان را 
زمانه را چه گنه چوننصیب ما این است 
رهی ز لاله و گل نشکفد بهار مرا 
بهار من گل روی امیر و گلچین است

 



خشکسال ادب

دگر از جان من ای سیمین بر چه می خواهی ؟
ربوده ای دل زارم دگر چه می خواهی ؟
مریز دانه که ما خود اسیر دام تو ایم 
ز صید طایر بی بال و پر چه می خواهی ؟
اثر ز ناله خونین دلان گریزان است 
ز ناله ای دل خونین اثر چه می خواهی ؟
به گریه بر سر راهش فتاده بودم دوش 
بخنده گفت ازین رهگذر چه می خواهی ؟
نهاده ام سر تسلیم زیر شمشیرت 
بیار بر سرم ای عشق هر چه م یخواهی 
کنون که بی هنرانند کعبه دل خلق 
چو کعبه حرمت اهل هنر چه می خواهی ؟
به غیر آن که بیفتد ز چشم ها چون اشک 
بهجلوه گاه خزف از گوهر چه می خواهی ؟
رهی چه می طلبی نظم آبدار از من ؟
به خشکسال ادب شعر تر چه می خواهی ؟

 



برق نگاه

بروی سیل گشادیم راه خانه خویش 
به دست برق سپردیم آشیانه خویش
مرا چه حد که زنم بوسه آستین ترا 
همین قدر تو مرانم ز آستانه خویش
 به جز تو کز نگهی سوختی دل ما را 
به دست خویش که آتش زند به خانه خویش 
مخوان حدیث رهایی که الفتی است مرا 
به ناله سحر و گریه شبانه خویش 
ز رشک تا که هلکم کند به دامن غیر 
چو گل نهد سرو کستی کند بهانه خویش 
رهی به ناله دهی چند دردسر ما را ؟
بمیر از غم . کوتاه کن فسانه خویش

 



جامه سرخ

غنچه نو شکفته را ماند 
نرگس نیم خفته را ماند 
دامن افشان گذشت و باز نگشت 
عمر از دست رفته را ماند 
قد موزون او به جامه سرخ 
سرو آتش گرفته را ماند 
نیمه جان شد دل از تغافل یار 
صید از یاد رفته را ماند 
سوز عشق تو خیزد از نفسم 
بوی در گل نهفته را ماند 
رفته از ناله رهی تاثیر 
حرف بسیار گفته را ماند

 



آغوش صحرا

عیبجو دلدادگان را سرزنش ها میکند 
وای اگر با او کند دل آنچه با ما میکند
با غم جانسوز می سازد دل مسکین من 
مصلحت بین است و با دشمن مدارا می کند 
عکس او در اشک من نقشی خیال انگیز داشت 
ماه سیمین جلوه ها در موج دریا می کند 
از طربنکی به رقص اید سحر که چون نسیم
هر که چون گل خواب در اغوش صحرا میکند 
خک پک آن تهی دستم که چون ابر بهار 
بر سر عالم فشاند هر چه پیدا می کند
دیده آزاد مردان سوی دنیای دل است
سفله باشد آنکه روی دل به دنیا می کند 
عشق و مستی را از این عالم بدان عالم بریم 
در نماند هر که امشب فکر فردا می کند 
همچو آن طفلی که در وحشت سرایی مانده است 
دل درون سینه ام بی طاقتی ها می کند 
هر که تاب منت گردون ندارد چون رهی
دولت جاوید را از خود تمنا میکند 

 



سوسن وحشی

دوش تا آتش می از دل پیمانه دمید 
نمشب صبح جهانتاب ز میخانه دمید 
روشنی بخش حریقان مه و خورشید نبود 
آتشی بود که از باده مستانه دمید 
چه غم ار شمع فرومرد که از پرتو عشق 
نور مهتاب ز خکستر پروانه دمید 
عقل کوته نظر آهنگ نظر بازی کرد 
تا پریزاد من امشب ز پریخانه دمید 
جلوه ها کردم و نشناخت مرا اهل دلی 
منم آن سوسن وحشی که به ویرانه دمید 
آتش انگیز بود باده نوشین گویی
نفس گرم رهی از دل پیمانه دمید

 



ستاره بازیگر

 تاگریزان گشتی ای نیلوفری چشم از برم 
در غمت از لاغری چون شاخه نیلوفرم 
تا گرفتی از حریقان جام سیمین چون هلال 
چون شفق خونابه ل می چکد از ساغرم 
خفته ام امشب ولی جای من دل سوخته 
صبحدم بینی که خیزد دود آه از بسترم
 تار و پود هستیم بر باد رفت اما نرفت 
عاشقی ها از دلم دیوانگی ها از سرم 
شمع لرزان نیستم تا ماند از من اشک سرد 
آتشی جاوید باشد در دل خکسترم 
سرکشی آموخت بخت از یار یا آموخت یار 
شیوه بازیگری از طالع بازیگرم ؟
خاطرم را الفتی با اهل عالم نیست نیست 
کز جهانی دیگرند و از جهانی دیگرم 
گر چه ما را کار دل محروم از دنیا کند
نگذرم از کار دل روز کار دنیا بگذرم 
شعر من رنگ شب و آهنگ غم دارد رهی 
زانکه دارد نسبتی با خاطر غم پرورم 
 



ساز سخن

آب بقا کجا و لب نوش او کجا ؟
آتش کجا و گرمی آغوش او کجا ؟
سیمین و تابنک بود روی مه ولی 
سیمینه مه کجا و بناگوش او کجا ؟
داد لبی که مستی جاوید می دهد 
مینای می کجا و لب نوش او کجا ؟
خفتم بیاد یار در آغوش گل ولی 
آغوش گل کجا و بر و دوش او کجا ؟
بی سوز عشق ساز سخن چون کند رهی ؟
بانگ طرب کجا لب خاموش او کجا ؟



 

بار گران

زندگی بر دوش ما بار گرانی بیش نیست 
عمر جاویدان عذاب جاودانی بیش نیست 
لاله بزم آرای گلچین گشت و گل دمساز خار
زین گلستان بهره بلبل فغانی بیش نیست 
می کند هر قطره اشکی ز داغی داستان 
گر چه شمعم شکوه دل را زبانی بیش نیست 
آنچنان دور از لبش بگداختیم کزتاب درد 
چ.ن نی اندام نحیفم استخوانی بیش نیست 
من اسیرم در کف مهر و وفای خویشتن 
ورنه او سنگین دل نامهربانی بیش نیست 
تکیه پر تاب و توان کم کن در میدان عشق 
آن ز پا افتاده ای وین ناتوانی بیش نیست 
قوت بازو سلاح مرد باشد کآسمان 
آفت خلق است و در دستش کمانی بیش نیست 
هر خس و خاری درین صحرا بهاری داشت لیک 
سر به سر دوران عمر ما خزانی بیش نیست 
ای گل از خون رهی پروا چه داری ؟ کان ضعیف 
پر شکسته طایر بی آشیانی بیش نیست

 



صفای شبنم

او را برنگ و بوی نگویم نظیر نیست 
گلبن نظیر اوست ولی دلپذیر نیست 
ما را نسیم کوی تو از خک بر گرفت 
خاشک را به غیر صبا دستگیر نیست 
گلبانگ نی اگر چه بود دلنشین ولی 
آتش اثر چو ناله مرغ اسیر نیست 
غافل مشو ز عمر که سکن نمی شود 
سیل عنان گسسته اقامت پذیر نیست
روی نکو به طینت ساقی نمی رسد 
گل را صفای شبنم روشن ضمیر نیست 
با عمر ساختیم ز دل مردگی رهی 
ماتم رسیده را ز تحمل گزیر نیست

 



فریاد بی اثر

از صحبت مردم دل ناشاد گریزد 
چون آهوی وحشی که ز صیاد گریزد 
پروا کند از باده کشان زاهد غافل 
چون کودک نادان که از استاد گریزد 
دریاب که ایام گل و صبح جوانی 
چون برق کند جلوه و چون باد گریزد
شادی کن اگر طالب آسایش خویشی 
کآسودگی از خاطر ناشاد گریزد 
غم در دل روشن نزند خیمخ اندوه 
چون بوم که از خانه آباد گریزد 
فریاد که دردام غمت سوختگان را 
صبر از دل و تاثیر ز فریاد گریزد
گر چرخ دهدت قوت پرواز رهی را 
چون بوی گل از گلشن ایجاد گریزد




 

پرده نیلی

 رفتیم و پای بر سر دنیا گذاشتیم 
کار جهان به اهل جهان واگذاشتیم
چون آهوی رمیده ز وحشت سرای شهر 
رفتیم و سر به دامن صحرا گذاشتیم 
ما را به آفتاب فلک هم نیاز نیست 
این شوخ دیده را به مسیحا گذاشتیم
بالای هفت پرده نیلی است جای ما 
پا چون حباب بر سر دریا گذاشتیم 
کوتاه شد ز دامنما دست حادثات 
تا دست خور بگردن مینا گذاشتیم 
شاهد که سرکشی نکند دلفریب نیست 
فهم سخن به مردم دانا گذاشتیم 
در جستجوی یار دلازار کس نبود 
این رسم تازه را به جهان ما گذاشتیم 
ایمن ز دشمنیم که با دشمنیم دوست 
بنیان زندگی به ما را گذاشتیم 
صد غنچه دل از نفس ما شکفته شد 
هر جا که چون نسیم سحر پا گذاشتیم 
ما شکوه از کشکش دوران نمی کنیم 
موجیم و کار خویش به دریا گذاشتیم 
از ما به روزگار حدیث وفا بس است 
نگذاشتیم گر اثری پا گذاشتیم 
بودیم شمع محفل روشندلان رهی 
رفتیم و داغ خویش به دلها گذاشتیم 



 

شراب بوسه

شکسته جلوه گلبرگ از بر و دشت 
دمیده پرتو مهتاب از بناگوشت 
مگر به دامن گل سر نهاده ای شب دوش ؟
که اید از نفس غنچه بوی آغوشت 
 میان آنهمه ساغر که بوسه می افشاند 
بر آتشین لب جان پرور قدح نوشت 
شراب بوسه من رنگ و بوی دیگر داشت 
مباد گرمی آن بوسه ها فراموشت 
ترا چو نکهت گل تاب آرمیدن نیست 
نسیم غیر ندانم چه گفت در گوشت ؟
رهی اگر چه لب از گفتگو فروبستی 
هزار شکوه سراید نگاه خاموشت

 



ماجرای نیم شب

یافتم روشندلی از گریه های نیمشب 
خاطری چون صبح دارم از صفای نیمشب 
شاهد معنی که دل سر گشته از سودای اوست 
جلوه بر من کرد در خلوت سرای نیمشب 
در دل شب دامن دولت به دست آمد مرا 
 گنج گوهر یافتم از گریه های نیمشب
دیگرم الفت به خورشید جهان افروز نیست 
تا دل درد آشنا شد آشنای نیمشب 
نیمشب با شاهد گلبن درآمیزد نسیم 
 بوی آغوش تو اید از هوای نیمشب
نیست حالی در دل شاعر خیال انگیز تر 
 از سکوت خلوت اندیشه زای نیمشب
با امید وصل از درد جدایی بک نیست
کاروان صبح اید از قفای نیمشب 
همچو گل امشب از پای تا سر گوش باش
 تا سرایم قصه ای از ماجرای نیمشب

 



آه آتشناک

 چون شمع نیمه جان به هوای تو سوختیم 
با گریه ساختیم و به پای توسوختیم 
اشکی که ریختیم به یاد تو ریختیم 
عمری که سوختیم برای تو سوختیم 
پروانه سوخت یک شب و آسود جان او 
ما عمر ها ز داغ جفای تو سوختیم 
دیشب که یار انجمن افروز غیر بود 
ای شمع تا سپیده به جای تو سوختیم
کوتاه کن حکایت شبهای غم رهی
کز برق آه و سوز نوای تو سوختیم
 




گلبرگ خونین

ز خون رنگین بود چون لاله دامانی که من دارم 
بود صد پاره همچون گل گریبانی که من دارم 
مپرس ای همنشین احوال زار من که چون زلقش 
پریشان گردی از حال پریشانی که من دارم 
سیه روزان فراوانند اما کی بود کس را ؟
چنین صبر کم و درد فراوانی که من دارم 
غم عشق تو هر دم آتشی در دل برافروزد 
بسوزد خانه را ناخوانده مهمانی که من دارم 
بترک جان مسکین از غم دل راضیم اما 
به لب از ناتوانی کی رسد جانی که من دارم ؟
بگفتم چاره کار دل سرگشته کن گفتا : 
بسازد کار او برگشته مژگانی که من دارم 
ندارد صبح روشن روی خندانی که او دارد 
ندارد ابر نیسان چشم گریانی که من دارم 
ز خون رنگین بود چون برگ گل اوراق این دفتر 
مصیبت نامه دلهاست دیوانی که من دارم 
رهی از موج گیسویی دلم چون اشک میلرزد 
به مویی بسته امشب رشته جانی که من دارم 
 




پاس دوستی

بهر هر یاری که جان دادم به پاس دوستی 
دشمنی ها کرد با من در لباس دوستی
کوه پا بر جا گمان می کردمش دردا که بود 
از حبابی سست بنیان تر اساس دوستی
بس که رنج از دوستان باشد دل آزرده را 
جای بیم دشمنی دارد هراس دوستی 
جان فدا کردیم و یاران قدر ما نشناختند 
کور بادا دیده حق ناشناس دوستی 
دشمن خویش رهی کز دوستداران دوروی
دشمنی بینی و خاموشی به پاس دوستی 
 



چند قطعه


موی سپید

رهی بگونه چون لاله برگ غره مباش 
که روزگارش چون شنبلید گرداند 
گرت به فر جوانی امیدواری هاست 
جهان پیر ترا نا امید گرداند 
گر از دمیدن موی سپید بر سر خلق 
زمانه ایت پیری پدید گرداند 
دریغ و درد که مویی نماند بر سر من 
که روزگار به پیری سپید گرداند




 

سرنوشت

اعرابئی به دجله کنار از قضای چرخ 
روزی به نیستانی شد ره سپر همی 
نا گه کینه توزی گردون گرگ خوی 
 شیری گرسنه گشت بدو حمله ور همی 
مسکین ز هول شیر هراسان و بیمنک 
شد بر قراز نخلی آسیمه سر همی 
چون بر فراز نخل کهن بنگریست مرد 
ماری غنوده دید در آن برگ و بر همی 
گیتی سیاه گشت به چشمش که شیر سرخ 
بودش به زیر و مار سیه بر زبر همی
نه پای آنکه اید ز آن جایگه فرود 
نه جای آن که ماند بر شاخ همی 
خود را درون دجله فکند از فراز نخل 
کز مار گرزه وارهد و شیر نر همی 
بر شط فر نیامده آمد به سوی او 
بگشاده کام جانوری جان شکر همی
 بیچاره مرد ز آن دو بلا گرچه برد جان 
درماند عاقبت به بلای دگر همی
از چنگ شیر رست و ز چنگ قضا نرست 
 القصه گشت طعمه آن جانور همی
جادوی چرخ چون کند آهنگ جان تو 
زاید بلا و حادثه از بحر و بر همی
کام اجل فراخ و تو نخجیر پای بند 
 دام قضا وسیع و تو بی بال و پر همی 
 ور ز آنکه بر شوی به فلک همچو آفتاب 
صیدت کند کمند قضا و قدر همی




رازداری

 خویشتن داری و خموشی را 
 هوشمندان حصار جان دانند 
 گر زیان بینی از بیان بینی 
ور زبون گردی از زبان دانند 
راز دل پیش دوستان مگشای 
گر نخواهی که دشمنان دانند




نیروی اشک

عزم وداع کرد جوانی بروستای 
در تیره شامی از بر خورشید طلعتی
طبع هوا دژم بد و چرخ از فراز ابر 
همچون حباب در دل دریای ظلمتی
زن گفت با جوان که از این ابر فتنه زای 
ترسم رسد به گلبن حسن تو آفتی
در این شب سیه که فرو مرده شمع ماه 
ای مه چراغ کلبه من باش ساعتی 
لیکن جوان ز جنبش طوفان نداشت بک 
دریادلان ز وج ندارند دهشتی
برخاست تا برون بنهد جوان استوار دید 
افراخت قامتی که عیان شد قیامتی
بر چهر یار دوخت به حسرت دو چشم خویش
 چون مفلس گرسنه بخوان ضیافتی
با یک نگاه کرد بیان شرح اشتیاق 
بی آنکه از بان بکشد بار منتی
چون گوهری که غلطد بر صفحه ای ز سیم 
غلطان به سیمگون رخ وی اشک حسرتی
ز آن قطره سرشک فروماند پای مرد
بکسر ز دست رفت گرش بود طاقتی 
آتش فتاد در دلش از آب چشم دوست 
گفتی میان آتش و آب است نسبتی
این طرفه بین که سیل خروشان در او نداشت 
 چندان اثر که قطره اشک محبتی

 



کالای بی بها

سراینده ای پیش داننده ای 
فغان کرد از جور خونخواره دزد 
که از نظرم ونثرم دو گنجینه بود 
 ربود از سرایم ستمکاره دزد 
بنالید مسکین : که بیچاره من 
بخندید دانا : که بیچاره دزد 
 



پاس ادب

پاس ادب به حد کفایت نگاه دار 
خواهی اگر ز بی ادبان یابی ایمنی 
 با کم ز خویش هر که نشیند به دوستی 
با عز و حرمت خود خیزد به دشمنی
در خون نشست غنچه که شد همنشین خار 
گردن فراخت سرو ز بر چیده دامنی
افتاده باش لیک نه چندان که همچو خک 
پامال هر نه بهره شوی از فروتنی

 



سایه اندوه

هر چه کمتر شود فروغ حیات
رنج را جانگدازتر بینی 
سوی مغرب چو رو کند خورشید 
سایه ها را درازتر بینی
 



شاخک شمعدانی

 تو ای بی بها شاخک شمعدانی 
 که بر زلف معشوق من جا گرقتی 
عجب دارم از کوکب طالع تو 
که بر فرق خورشید ماوا گرفتی 
قدم از بساط گلستان کشیدی 
 مکان بر فراز ثریا گرفتی 
فلک ساخت پیرایه زلف خودت 
 دل خود چو از خکیان واگرفتی 
مگر طایر بوستان بهشتی ؟
که جا بر سر شاخ طوبی گرفتی 
مگر پنجه مشک سای نسیمی ؟
که گیسوی آن سرو بالا گرفتی
مگر دست اندیشه مایی ای گل ؟
کخ زلفش به عجز و تمنا گرفتی 
مگر فتنه بر آتشین روی یاری 
 که آتش چو ما در سراپا گرفتی 
گرت نیست دل از غم عشق خونین 
چرا رنگ خون دل ما گرفتی ؟
بود موی او جای دلهای مسکین 
 تو مسکن در آنحلقه بیجا گرفتی
از آن طره پر شکن هان به یک سو 
 که بر دیده راه تماشا گرفتی 
نه تنها در آن حلقه بویی نداری 
که با روی او آبرویی نداری

  • علی غلامی

اشعار رهی معیری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی