بی قافیه ها

شعر نو معاصر و جملات فلسفی

بی قافیه ها

شعر نو معاصر و جملات فلسفی

بی قافیه ها

‏آنچه ما را به سمت بهتر شدن تغییر می‌دهد«آگاهی»است؛آگاهی،فقط باسواد بودن نیست،بلکه باسواد رفتار کردن است
آگاهی منجر می‌شود به درست زندگی کردن

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سایه» ثبت شده است

سایه

پنجشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۴۵ ق.ظ | علی غلامی | ۰ نظر

ای لبت باده فروش و لب من باده پرست

جانم از جام مِیِ عشق تو دیوانه و مست


آنچنان در دل تنگم زده ای خیمه ی انس

که کسی را نبوَد جز تو در او جای نشست


تو مپندار که از خود خبرم هست که نیست

یا دلم بسته ی بند کمرت نیست که هست


عاقبت مست بیفتد چو من از ساغر عشق

می پرستی که بوَد بی خبر از جام الست


کار هر روز تو چون باده فروشی باشد

نتوان گفت به "خواجو" که مشو باده پرست



خواجوی کرمانی🌱


...... از همان روزی که مویت را نشانم داده ای


تار می بینم جهان را گرچه چشمم سالم است...


...........





گر نیم شبی مست در آغوش من افتد
چندان به لبش بوسه زنم کز سخن افتد

صد بار به پیش قدمش جان بسپارم
یک بار مگر گوشة چشمش به من افتد

ای بر سر سودای تو سرها شده بر باد
دور از تو چنانم که سری بی بدن افتد

آوازة ی کوچک دهنت ، ورد زبانهاست
پیدا شود آن راز که در هر دهن افتد

شیرین نفتد هر که زند تیشه ، که این رمز
شوری است که تنها به سرِ کوهکن افتد

"ملک الشعراء بهار"

............



خوابم امشب دیده بودم دختری
او کمی زیبا ولی با روسری
یک کم اما روسری لغزیده بود
بر تنش مانتو کمی چسبیده بود
دیدم اما لحظه ای من موی او
کم کشیده رنگ و و مش بر روی او
کفش و شلوارش کمی از همه جدا
ساق او در چشم مردم تا کجا
من نگفتم او خودش با من بگفت
رنگ کفشم با لباسم هست جفت
پول آن رنگ لبش از مزد یک ماهم سر است
سرمه در چشم و برونزه صورت است
کفش او هم پاشنه ی چندی نداشت
پانزده بیست سانتی خطا در چشم داشت
نه نگو از تنگی شلوار او
من چه گویم هست راحت همو
من ندیدم ظاهرا ساپورت پوشیده او 
دیده میشود او تنش از زیر و رو
من نه چشمی در پی دیدار او
او خودش امد به خوابم گفتگو
گرم صحبت گفتگو با هم شدیم
همسفر از کوچه تا میدان شدیم
ناگهان شخصی بیامد جفت ما را خفت کرد
اتشی را بر دلم این گشت ناخرسند کرد
من نترسیدم آن دخترک ترسیده بود
گشت نا محسوس را از قبل او دیده بود
کم کمک ترس وجودم را گرفت 
ناگهان از ترس فریادم گرفت
همسمرم تند تند میگفت کابوس دیده ام
اونمی داند که من گشت نامحسوس دیده ام


.................

تهمت سرمه به آن چشم سیه عین خطاست

سرمه گردیست، که خیزد ز صف مژگانش

صائب تبریزی



........  


نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر، نامه رسان من و  توست

گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست

گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه‌ی عشق نهان من و توست

گو بهار دل و جان باش و خزان باش ار، نه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست

این همه قصه‌ی فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست

نقش ما گو ننگارند به دیباچه‌ی عقل
هرکجا نامه‌ی عشق است، نشان من و توست

سایه زآتشکده ماست فروغ مه مهر
وه از این آتش روشن که به جان من و توست


#سایه


..........



 سالار عقیلی

نگارا نگارا مرو از برم

به فصل شکفتن مکن پرپرم

همه هستی من ز عشق تو شد

مزن تیشه بر ریشه و پیکرم

خیال رخت گشته رویای دل

شده غرق مهرت سر و پای دل

چو عاشق شدم خو شدم سوختم

دلم وا دلم وا دلم وای دلم

به جادوی چشم تو شیدا شدم

ز خود گم شدم در تو پیدا شدم

من آن قطره بودم که با موج عشق

در آغوش مهر تو دریا شدم

نگارا نگارا مرو از برم

به فصل شکفتن مکن پرپرم

همه هستی من ز عشق تو شد

مزن تیشه بر ریشه و پیکرم

به دنبال خود در سراب فزون

کشیدی دلم را به دریای خون

تو رفتی و من مانده ام با غمت

گرفتار رنج و عذاب و جنون

کجا ماندی ای لیلی قصه ها

که مجنون شده کوهی از غصه ها

برو ای کبوتر به یارم بگو

فتادم ز پا بی وفا بی وفا

گل گریه روید ز چشم ترم

ندانی چه آورده ای بر سرم

فتاده به جانم غم روزگار

دلم گشته بازیچه ی انتظار

نگارا نگارا مرو از برم

به فصل شکفتن مکن پرپرم

همه هستی من ز عشق تو شد

مزن تیشه بر ریشه و پیکرم


...........