بی قافیه ها

شعر نو معاصر و جملات فلسفی

بی قافیه ها

شعر نو معاصر و جملات فلسفی

بی قافیه ها

‏آنچه ما را به سمت بهتر شدن تغییر می‌دهد«آگاهی»است؛آگاهی،فقط باسواد بودن نیست،بلکه باسواد رفتار کردن است
آگاهی منجر می‌شود به درست زندگی کردن

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «هلالی_جغتایی» ثبت شده است

هلالی_جغتایی

يكشنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۵، ۰۷:۱۱ ب.ظ | علی غلامی | ۰ نظر

آرزومند توام، بنمای روی خویش را

ور نه، از جانم برون کن آرزوی خویش را


جان در آن زلفست، کمتر شانه کن، تا نگسلی

هم رگ جان مرا، هم تار موی خویش را


خوب‌رو را خوی بد لایق نباشد، جان من

همچو روی خویش نیکو ساز خوی خویش را


چون به کویت خاک گشتم پایمالکم ساختی

پایه بر گردون رساندی خاک کوی خویش را


آن نه شبنم بود ریزان، وقت صبح، از روی گل

گل ز شرمت ریخت بر خاک آبروی خویش را


مرده‌ام، عیسی‌دمی خواهم، که یابم زندگی

همره باد صبا بفرست بوی خویش را


بارها گفتم: هلالی، ترک خوبان کن ولی

هیچ تأثیری ندیدم گفتگوی خویش را



#هلالی_جغتایی 


.‌‌‌‌‌.....


نه چنان ز آشنایان بودت سر جدائی 

که تو را بیاد ماند ره ورسم آشنائی 

ببرون  خرام وتیری به تفرجی رها کن 

که ستاده اند جمعی پی بخت آزمائی 

نظری ز عشق باید که دگر پدید آید 

چومنی به جا نفشانی چو تو ئی بدلربائی 

ز گل آنچنانکه سرخی نرود بسعی باران 

نتوان به اشک شستن ز تو رنگ بیوفائی 

گرهیست  هر ستاره که بود بکار گردون 

تو از او چگونه داری طمع گره گشائی ؟ 

چو بدوست دل سپردم بخود این گمان نبردم 

که نه بخت وصل دارم نه تحمل جدائی 

مگر بیان دلکش شود آن غزال رامم 

چو " نسیم " برگزیدم روش غزلسرائی 

"نسیم (علی صدارت )  " 


.....


بود که بار دگر بشنوم صدای تو را ؟

ببینم آن رخ زیبای دلگشای تو را ؟


بگیرم آن سر زلف و به روی دیده نهم

ببوسم آن سر و چشمان دل ربای تو را


ز بعد این همه تلخی که می کشد دل من

ببوسم آن لب شیرین جان فزای تو را


کی ام مجال کنار تو دست خواهد داد

که غرق بوسه کنم باز دست و پای تو را


مباد روزی چشم من ای چراغ امید

که خالی از تو ببینم شبی سرای تو را


دل گرفته ی من کی چو غنچه باز شود

مگر صبا برساند به من هوای تو را


چنان تو در دل من جا گرفته ای ای جان

که هیچ کس نتواند گرفت جای تو را


ز روی خوب تو برخورده ام ، خوشا دل من

که هم عطای تو را دید و هم لقای تو را


سزای خوبی نو بر نیامد از دستم

زمانه نیز چه بد می دهد سزای تو را


به ناز و نعمت باغ بهشت هم ندهم

کنار سفره ی نان و پنیر و چای تو را


به پایداری آن عشق سربلندم قسم

که سایه ی تو به سر می برد وفای تو را 

....


به تو دل اگر چو بستم, ز نگاه بی قراری..

به غزل کشانده ام من, همه گل های بهاری..


چه کنم که فطرت دل, به نگاه خوش نشیند..

که اگر چنین نباشد, نشود امیدواری..!!


به صبای زلف یارم, برسان گلی به دستش..

که گلاب بوی عشقم, برسد به لاله زاری..


من اگر در این جهانم, به امید زندگانی..

به طلب نشستم اورا, به دو دیده ی خماری..


به هوای بوسه ی او, نشدم اسیر طوفان..

که به سوی منزل او, نکشد مرا غباری..!!

...