بی قافیه ها

شعر نو معاصر و جملات فلسفی

بی قافیه ها

شعر نو معاصر و جملات فلسفی

بی قافیه ها

‏آنچه ما را به سمت بهتر شدن تغییر می‌دهد«آگاهی»است؛آگاهی،فقط باسواد بودن نیست،بلکه باسواد رفتار کردن است
آگاهی منجر می‌شود به درست زندگی کردن

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

اشعار زیبا از رهی معیری

شنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۵، ۰۹:۱۳ ب.ظ | علی غلامی | ۰ نظر



نغمه حسرت

یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم 
در میان لاله و گل آشیانی داشتم 
گرد آن شمع طرب می سوختم پروانه وار 
پای آن سرو روان اشک روانی داشتم 
آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود 
عشق را از شوق بودم خک بوس درگهی
چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم
در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود 
در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم 
درد بی عشقی ز جانم برده طاقت ورنه من 
داشتم آرام تا آرام جانی داشتم 
بلبل طبعم رهی باشد ز تنهایی خموش
نغمه ها بودی مرا تا همزبانی داشتم 
 




شب زنده دار

خاطر بی آرزو از رنج یار آسوده است 
خار خشک از منت ابر بهار آسوده است 
گر به دست عشق نسپاری عنان اختیار 
خاطرت از گریه بی اختیار آسوده است 
هرزه گردان از هوای نفس خود سرگشته اند 
گر نخیزد باد غوغا گر غبار آسوده است 
پای در دامن کشیدن فتنه از خود راندن است
گر زمین را سیل گیرد کوهسار آسوده است 
کج نهادی پیشه کن تا وارهی از دست خلق 
غنچه را صد گونه آسیب است و خار آسوده است 
هر که دارد شیوه نامردمی چون روزگار
از جفای مردمان در روزگار آسوده است 
تا بود اشک روان از آتش غم بک نیست 
برق اگر سوزد چمن را جویبار آسوده است 
شب سرآمد یک دم آخر دیده بر هم نه رهی
صبحگاهان اختر شب زنده دار آسوده است

  

وفای شمع

مردم از درد و نمی ایی به بالینم هنوز 
مرگ خود م یبینم و رویت نمی بینم هنوز 
بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم 
شمع را نازم که می گرید به بالینم هنوز 
آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت 
عم نمی گردد جدا از جان مسکینم هنوز 
روزگاری پا کشید آن تازه گل از دامنم 
گل بدامن میفشاند اشک خونینم هنوز 
گر چه سر تا پای من مشت غباری بیش نیست 
در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز 
سیمگون شد موی و غفلت همچنان بر جای ماند 
صبحدم خندید و من در خواب نوشینم هنوز 
خصم را از ساده لوحی دوست پندارم رهی
طفلم و نگشوده چشم مصلحت بینم هنوز

 



کوی می فروش

ما از نظر خرقه پوشان بسته ایم 
دل به مهر باده نوشان بسته ایم 
جان بکوی می فروشان داده ایم
در به روی خود فروشان بسته ایم 
بحر طوفان زا دل پر جوش ماست 
دیده از دریای جوشان بستهایم 
اشک غم در دل فرو ریزیم ما 
راه بر سیل خروشان بسته ایم 
بر نخیزد ناله ای از ما رهی
عهد الفت با خموشان بسته ایم

 



خاک شیراز

 چون شفق گر چه مرا باده ز خون جگر است 
دل آزاده ام از صبح طربنک تر است 
عاشقی مایه شادی بود و گنج مراد 
دل خالی ز محبت صدف بی گوهر است 
جلوه برق شتابنده بود جلوه عمر 
مگذر از باده مستانه که شب در گذر است 
لب فروبسته ام از ناله و فریاد ولی 
دل ماتمزده در سینه من نوحه گر است
گریه و خنده آهسته و پیوسته من 
همچو شمع سحر آمیخته با یکدیگر است 
داغ جانسوز من از خنده خونین پیداست 
ای بسا خنده که از گریه غم انگیزتر است 
خک شیراز که سرمنزل عشق است و امید 
قبله مردم صاحبدل و صاحب نظر است 
سرخوش از ناله مستانه سعدی است رهی
همه گویند ولی گفته سعدی دگر است

 



مردم فریب

شب یار من تب است و غم سینه سوز هم 
تنها نه شب در آتشم ای گل که روز هم 
ای اشک همتی که به کشت وجود من 
آتش فکند آه و دل سینه سوز هم 
گفتم : که با تو شمع طرب تابنک نیست 
گفتا : که سیمگون مه گیتی فروز هم 
گفتم : که بعد از آنهمه دلها که سوختی 
کس می خورد فریب تو ؟ گفتا هنوز هم 
ای غم مگر تو یار شوی ورنه با رهی 
دل دشمن است و آن صنم دلفروز هم

 



گریزان

چرا چو شادی از این انجمن گریزانی ؟
چو طاقت از دل بی تاب من گریزانی ؟
ز دیده ای که بود پک تر ز شبنم صح 
چرا چو اشک من ای سیمتن گریزانی ؟
درون پیرهنت گر نهان کنیم چه سود ؟
نسیم صبحی و از پیرهن گریزانی 
چو آب چشمه دلی پک و نرم خو دارم 
نه آتشم که ز آغوش من گریزانی
رهی نمیرمد آهوی وحشی از صیاد
بدین صفت که تو از خویشتن گریزانی



 

مهتاب

ما نقد عافیت به می ناب داده ایم
 خار و خس وجود به سیلاب داده ایم 
رخسار یار گونه آتش از آن گرفت 
کاین لاله را ز خون جگر آب داده ایم 
 آن شعله ایم کز نفس گرم سینه سوز 
گرمی به آفتاب جهانتاب داده ایم
در جستجوی اهل دلی عمر ما گذشت
جان در هوای گوهر نایاب داده ایم 
کامی نبرده ایم از آن سیمتن رهی 
از دور بوسه بر رخ مهتاب داده ایم

 



بی سرانجام

مرغ خونین ترانه را مانم 
صید بی آب و دانه را مانم 
آتشینم ولیک بی اثرم 
ناله عاشقانه را مانم 
نه سرانجامی و نه آرامی 
مرغ بی آشیانه را مانم 
هدف تیر فتنه ام همه عمر 
پای بر جا نشانه را مانم 
با کسم در زمانه الفت نیست 
که نه اهل زمانه را مانم 
خکساری بلند قدرم کرد 
خک آن آستانه را مانم 
بگذرم زین کبود خیمه رهی 
تیر آه شبانه را مانم 
 



شعله سرکش

لاله دمیدم روی زیبا توام آمد بیاد 
شعله دیدم سرکشی های توام آمد بیاد 
سوسن و گل آسمانی مجلسی آراستند 
روی و موی مجلس آرای توام آمد بیاد 
بود لرزان شعله شمعی در آغوش نسیم 
لرزش زلف سمنسای توام آمد بیاد 
در چمن پروانه ای آمد ولی ننشسته رفت 
با حریفان قهر بیجای تو ام آمد بیاد 
از بر صید افکنی آهوی سرمستی رمید 
اجتناب رغبت افزای توام آمد بیاد 
پای سروی جویباری زاری از حد برده بود 
هایهای گریه در پای توام آمد بیاد 
شهر پرهنگامه از دیوانه ای دیدم رهی
از تو و دیوانگی های توام آمد بیاد

 



ستاره خندان

بگوش همنفسان آتشین سرودم من 
فغان مرغ شبم یا نوای عودم من ؟
مرا ز چشم قبول آسمان نمی افکند 
اگر چو اشک ز روشندلان نبودم من 
مخور فریب محبت که دوستداران را 
بروزگار سیه بختی آزمودم من 
به باغبانی بی حاصلم بخند ای برق 
که لاله کاشتم و خار و خس درودم من 
نبود گوهر یکدانه ای در این دریا 
وگرنه چون صدف آغوش می گشودم من 
به آبروی قناعت قسم که روی نیاز 
به خکپای فرومایگان نسودم من 
اگر چه رنگ شفق یافت دامنم از اشک 
همان ستاره خندان لبم که بودم من 
گیاه دشت جنون خرم از من است رهی
که از سرشک روان رشک زنده رودم من 
بیاد فیضی و گلبانگ عاشقانه اوست 
اگر ترانه مستانه ای سرودم من

 



از خود رمیده

چو گل ز دست تو جیب دریده ای دارم 
چو لاله دامن در خون کشیده ای دارم 
به حفظ جان بلا دیده سعی من بیجاست 
که پاس خرمن آفت رسیده ای دارم 
ز سرد مهری آن گل چو برگهای خزان 
رخ شکسته و رنگ پریده ای دارم 
نسیم عشق کجا بشکفد بهار مرا ؟
که همچو لاله دل داغدیده ای دارم 
مرا زمردم نا اهل چشم مردمی است 
امید میوه ز شاخ بریده ای دارم 
کجاست عشق جگر سوز اضطراب انگیز ؟
کخ من به سینه دل آرمیده ای دارم 
صفا و گرمی جانم از آن بود که چو شمع 
شرار آهی و خوناب دیده ای دارم 
مرا چگونه بود تاب آشنایی خلق ؟
که چون رهی دل از خود رمیده ای دارم

 



عمر نرگس

آتشین خوی مرا پاس دل من نیست نیست 
برق عالم سوز را پروای خرمن نیست نیست 
مشت خاشکی کجا بندد ره سیلاب را ؟
پایداری پیش اشکم کار دامن نیست نیست 
آنقدر بنشین که برخیزد غبار از خاطرم 
پای تا سر ناز من هنگام رفتن نیست نیست 
قصه امواج دریا را ز دریا دیده پرس 
هر دلی آگه ز طوفان دل من نیست نیست 
 همچو نرگس تا گشودم چشم پیوستم به خک
گل دوروزی بیشتر مهمان گلشن نیست نیست
ناگزیر از ناله ام در ماتم دل چون کنم ؟
مرهم داغ عزیزان غیر شیون نیست نیست 
در پناه می ز عقل مصلحت بین فارغیم 
در کنار دوست بیم از طعن دشمن نیست نیست 
بر دل پکان نیفتد سایه آلودگی
داغ ظلمت بر جبینم صبح روشن نیست نیست 
نیست در خاطر مرا اندیشه از گردون رهی
رهرو آزاده را پروای رهزن نیست نیست 




باران صبحگاهی

 اشک سحر زداید از لوح دل سیاهی 
خرم کند چمن را باران صبحگاهی
عمذی ز مهرت ایمه شب تا سحر نخفتم
 دعوی ز دیده من و ز اختران گواهی 
 چون زلف و عارض او چشمی ندیده هرگز 
صبحی بدین سپیدی شامی بدان سیاهی 
داغم چو لاله ای گل از درد من چه می پرسی ؟ 
مردم ز محنت ای غم از جان من چه خواهی ؟ 
ای گریه در هلکم هم عهد رنج و دردی 
وی ناله در عذابم همراز اشک و آهی 
چندین رهی نالی از داغ بی نصیبی ؟
در پای لاله رویان این بس که خاک راهی 

 



نازک اندام

ز جام ایینه گون پرتو شراب دمید 
خیال خواب چه داری ؟ که آفتاب دمید 
درون اشک من افتاد نقش اندامش 
 به خنده گفت : که نیلوفری ز آب دمید 
 ز جامه گشت پدیدار گوی سینه او 
ستاره ای ز گریبان ماهتاب دمید 
کشید دانه امید ما سری از خک 
که برق خنده زنان از دل سحاب دمید 
بباد رفت امیدی که داشتم از خلق 
فریب بود فروغی که از سراب دمید 
غبار تربت ما بوی گل دهد گویی 
که جای لاله ازین خک مشک ناب دمید 
 رهی چو برق شتابنده خنده ای ز دورفت 
دمی نماند چو نوری که از شهاب دمید




خیال انگیز

 خیال انگیز و جان پرور چو بوی گل سراپایی 
 نداری غیر ازین عیبی که میدانی که زیبایی
من از دلبستگی های تو با ایینه دانستم 
که بر دیدار طاقت سوز خود عاشق تر از مایی
بشمع و ماه حاجت نیست بزم عاشقانت را 
 تو شمع مجلس افرو.زی تو ماه مجلس آرایی
منم ابر و تویی گلبن که می خندی چو می گریم 
تویی مهر و منم اختر که م یمیرم چو می ایی
مراد ما نجویی ورنه رندان هوس جو را 
بهار شادی انگیزی حریف باده پیمایی
مه روشن میان اختران پنهان نمی ماند 
میان شاخه های گل مشو پنهان که پیدایی
کسی از داغ و درد من نپرسد تا نپرسی تو 
دلی بر حال زار من نبخشد تا نبخشایی
مرا گفتی : که از پیر خرد پرسم علاج خود 
 خرد منع من از عشق تو فرماید چه فرمایی
من آزرده دل را کس گره از کار نگشاید 
 مگر ای اشک غم امشب تو از دل عقده بگشایی
رهی تا وارهی از رنج هستی ترک هستی کن 
که با این ناتوانی ها بترک جان توانایی
 




سایه آرمیده

لاله داغدیده را مانم 
 کشت آفت رسیده را مانم 
دست تقدیر از تو دورم کرد 
گل از شاخ چیده را مانم 
نتوان بر گرفتنم از خک
 اشک از رخ چکیده را مانم 
پیش خوبانم اعتباری نیست 
جنس ارزان خریده را مانم 
برق آفت در انتظار من است 
سبزه نو دمیده را مانم 
تو غزال رمیده را مانی 
من کمان خمیده را مانم 
بمن افتادگی صفا بخشید 
سایه آرمیده را مانم 
در نهادم سیاهکاری نیست 
پرتو افشان سپیده را مانم 
گفتمش ای پری کرامانی ؟
گفت : بخت رمیده را مانم 
دلم از داغ او گداخت رهی 
لاله داغدیده را مانم 
 




تشنه درد

نه راحت از فلک جویم نه دولت از خدا خواهم 
 و گر پرسی چه می خواهی ؟ ترا خواهم ترا خواهم 
نمی خواهم که با سردی چو گل خندم ز بی دردی 
دلی چون لاله با داغ محبت آشنا خواهم 
چه غم کان نوش لب در ساغرم خونا به میریزد
من از ساقی ستم جویم من از شاهد جفا خواهم 
 ز شادیها گریزم در پناه نامرادیها 
به جای راحت از گردون بلا خواهم بلا خواهم 
چنان با جان من ای غم ذر آمیزی که پنداری 
تو از عالم مرا خواهی من از عالم ترا خواهم 
 بسودای محالم ساغر می خنده خواهد زد 
اگر پیمانه عیشی درین ماتم سرا خواهم
نیابد تا نشان از خک من ایینه رخساری 
رهی خاکستر خود را هم آغوش صبا خواهم

 




جلوه ساقی

در قدح عکس تو یا گل در گلاب افتاده است ؟
مهر در ایینه یا آتش در آب افتاده است ؟
باده روشن دمی از دست ساقی دور نیتس 
 ماه امشب همنشین با آفتاب افتاده است 
خفته از مستی بدامان ترم آن لاله روی 
برق از گرمی در آغوش سحاب افتاده است 
در هوای مردمی از کید مردم سوختیم 
در دل ما آتش از موج سراب افتاده است
طی نگشته روزگار کودکی پیری رسید 
از کتاب عمر ما فصل شباب افتاده است 
 آسمان در حیرت از بالا نشینی های ماست 
بحر در اندیشه از کار حباب افتاده است 
گوشه عزلت بود سرمنزل عزت رهی 
گنج گوهر بین که در کنج خراب افتاده است 
 




خنده مستانه

با عزیزان نیامیزد دل دیوانه ام
در میان آشنایانم ولی بیگانه ام 
از سبک روحی گران ایم یه طبع روزگار 
در سرای اهل ماتم خنده مستانه ام 
نیست در این خکدانم آبروی شبنمی 
گر چه بحر مردمی را گوهر یکدانه ام 
از چو من آزاده ای الفت بریدن سهل نیست 
می رود با چشم گریان سیل از ویرانه ام 
آفتاب آهسته بگذارد درین غمخانه پای 
 تا مبادا چون حباب از هم بریزد خانه ام 
بار خاطر نیستم روشندلان را چون غبار 
بر بساط سبزه و گل سایه پروانه ام 
گرمی دلها بود از ناله جانسوز من 
خنده گلها بود از گریه مستانه ام 
هم عنانم با صبا سرگشته ام سرگشته ام 
همزبانم با پری دیوانه ام دیوانه ام 
مشت خکی چیست تا راه مرا بند رهی ؟
گرد از گردون بر آرد همت مردانه ام

 




چشمه نور

هر چند که در کوی تو مسکین و فقیرم 
رخشنده و بخشنده چو خورشید منیریم 
خاریم و طربنک تر از باده بهاریم 
خکیم و دلاویز تر از بوی عبیریم 
 از نعره مستانه ما چرخ پر آواست 
جوشنده چو بحریم و خروشنده چو شیریم 
از ساغر خونین شفق باده ننوشیم 
 وز سفره رنگین فلک لقمه نگیریم 
 بر خاطر ما گرد ملالی ننشیند 
 ایینه صبحیم و غباری نپذیریم 
ما چشمه نوریم بتابیم و بخندیم 
ما زنده عشقیم نمردیم و نمیریم 
هم صحبت ما باش که چون اشک سحرگاه 
روشندل و صاحب اثر و پک ضمیریم 
از شوق تو بی تاب تر از باد صباییم 
بی روی تو خاموش تر از مرغ اسیریم 
آن کیست که مدهوش غزلهای رهی نیست ؟
جز حاسد مسکین که بر او خرده نگیریم

 




ساغر هستی

ساقیا در ساغر هستی شراب ناب نیست 
 و آنچه در جام شفق بینی بجز خوناب نیست 
 زندگی خوشتر بود در پرده وهم خیال 
صبح روشن را صفای سایه مهتاب نیست 
شب ز آه آتشین بکدم نیاسایم چو شمع 
 در میان آتش سوزنده جای خواب نیست 
مردم چشم فرومانده است در دریای اشک 
مور را پای رهایی از دل گرداب نیست
خاطر دانا ز طوفان حوادث فارغ است 
کوه گردون سای را اندیشه ز سبلاب نیست 
ما به آن گل از وفای خویشتن دل بسته ایم 
 ورنه این صحرا تهی از لاله سیراب نیست 
آنچه نایاب است در عالم وفا و مهر ماست 
ورنه در گلزار هستی سرو و گل نایاب نیست 
گر ترا با ما تعلق نیست ما را شوق هست 
ور ترا بی ما صبوری هست ما را تاب نیست 
 گفتی اندر خواب بینی بعد ازین روی مرا 
ماه من در چشم عاشق آب هست و خواب نیست 
جلوه صبح و شکرخند گل و آوای چنگ
 دلگشا باشد ولی چون صحبت احباب نیست 
جای آسایش چه می جویی رهی در ملک عشق 
موج را آسودگی در بحر بی پایاب نیست




 

دل زاری که من دارم

ندانم رسم یاری بی وفا یاری که من دارم 
دلم کوشد دلازاری که من دارم 
وگر دل را به خدای رهانم از گرفتاری 
دلازاری دگر جوید دل زاری که من دارم 
به خک من نیفتد سایه سرو بلند او 
ببین کوتاهی بخت نگونساری که من دارم 
گهی خاری کشم از پا گهی دستی زنم بر سر 
بکوی دلفریبان این بود کاری کهمن دارم 
دل رنجور من از سینه هر دم می رود سویی 
ز بستر می گریزد طفل بیماری که من دارم 
ز پند همنشین درد جگر سوزم فزونتر شد 
هلکم می کند آخر پرستاری که من دارم 
 رهی آنمه بسوی من بچشم دیگران بیند 
نداند قیمت یوسف خریداری که من دارم



 

غرق تمنای توام

در پیش بیدردان چرا فریاد بی حاصل کنم 
گر شکوه ای دارم ز دل با یار صاحبدل کنم 
در پرده سوزم همچو گل در سینه جوشم همچو مل 
من شمع رسوا نیستم تا گریه در محفل کنم 
اول کنم اندیشه ای تا برگزینم پیشه ای 
 آخر به یک پیمانه می اندیشه را باطل کنم 
 آنرو ستانم جام را آن مایه آرام را 
تا خویشتن را لحظه ای از خویشتن غافل کنم 
از گل شنیدم بوی او مستانه رفتم سوی او 
تا چون غبار کوی او در کوی جان منزل کنم 
روشنگری افلکیم چون آفتاب از پکیم
خکی نیم تا خویش را سرگرم آب و گل کنم 
غرق تمنای توام موجی ز دریای تو ام
من نخل سرکش نیستم تا خانه در ساحل کنم 
دانم که آن سرو سهی از دل ندارد آگهی 
چند از غم دل چون رهی فریاد بی حاصل کنم 



 

رسوای دل

همچو نی می نالم از سودای دل 
 آتشی در سینه دارم جای دل 
من که با هر داغ پیدا ساختم 
سوختم از داغ نا پیدای دل 
همچو موجم یک نفس آرام نیست 
بسکه طوفان زا بود دریای دل 
دل اگر از من گریزد وای من 
غم اگر از دل گریزد وای دل 
ما ز رسوایی بلند آوازه ایم 
نامور شد هر که شد رسوای دل 
خانه مور است و منزلگاه بوم 
 آسمان با همت والای دل 
گنج منعم خرمن سیم و زر است 
گنج عاشق گوهر یکتای دل 
در میان اشک نومیدی رهی 
خندم از امیدواریهای دل 



 

نیلوفر

نه به شاخ گل نه به سرو چمن پبچیده ام 
شاخه تکم بگرد خویشتن پیچیده ام
 گرچه خاموشم ولی آهم بگردون می رود 
دود شمع کشته ام در انجمن پیچیده ام 
 می دهم مستی به دلها گر چه مستورم ز چشم 
بوی آغوش بهارم در چمن پیچیده ام 
جای دل در سینه صد پاره دارم آتشی
شعله را چون گل درون پیرهن پیچیده ام
نازک اندامی بود امشب در آغوشم رهی 
همچو نیلوفر بشاخ نسترن پیچیده ام

 



داغ تنهایی

آن قدر با آتش دل ساختم تا سوختم 
بی تو ای آرام جان یا ساختم یا سوختم 
سردمهری بین که هر کس بر آتشم آبی نزد 
گرچه همچون برق از گرمی سراپا سوختم 
سوختم اما نه چون شمع طرب در بین جمع 
لاله ام کز داغ تنهایی به صحرا سوختم 
همچو آن شمعی که افروزند پیش آفتاب 
سوختم در پیش مه رویان و بیجا سوختم 
سوختم از آتش دل در میان موج اشک 
شوربهتی بین که در آغوش دریا سوختم 
شمع و گل هم هر کدام شعله ای در آتشند 
در میان پکبازان من نه تنها سوختم 
جان پک من رهی خورشید عالمتاب بود 
رفتم و از ماتم خود عالمی را سوختم



 

غباری در بیابانی

نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی 
نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی
نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی 
 نه شام بی فروغم را نشانی از سحرگاهی 
نیابد محفلم گرمی نه از شمعی نه از جمعی 
ندارم خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی 
بدیدار اجلل باشد اگر شادی کنم روزی 
به بخت واژگ.ن باشد اگر خندان شوم گاهی 
کیم من ؟ آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان 
نه آرامی نه امیدی نه همدردی نههمراهی 
گهی افتان و حیران چون نگاهی بر نظر گاهی 
رهی تا چند سوزم در دل شبها چو کوکبها 
باقبال شرر تازم که دارد عمر کوتاهی
 



شاهد افلاکی

چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی
چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی 
 من خکم و من گردم من اشکم و من دردم 
تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی 
خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم 
تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی 
ای شاهد افلاکی در مستی و در پکی
من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی 
در سینه سوزانم مستوری و مهجوری 
در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی 
من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی 
من سلسله موجم تو سلسله جنبانی 
از آتش سودایت دارم من و دارد دل 
داغی که نمی بینی دردی که نمی دانی 
دل با من و جان بی تو نسپاری و بسپارم 
کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی 
ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت ؟
روی از من سر گردان شاید که نگردانی


 



سوزد مرا سازد مرا

ساقی بده پیمانه ای ز آن می که بی خویشم کند 
بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند 
زان می که در شبهای غم بارد فروغ صبحدم 
 غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند
نور سحرگاهی دهد فیضی که می خواهی دهد 
با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند 
 سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا 
وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند 
بستاند ای سرو سهی سودای هستی از رهی 
یغما کند اندیشه را دور از بد اندیشم کند


 



حدیث جوانی

اشکم ولی بپای عزیزان چکیده ام 
خارم ولی بسایه گل آرمیده ام 
با یاد رنگ و بوی تو ای نو بهار عشق 
همچون بنفشه سر بگریبان کشیدهام 
چون خک در هوای تو از پا افتاده ام 
چون اشک در قفای تو با سر دویدهام
 من جلوه شباب ندیدم به عمر خویش 
 از دیگران حدیث جوانی شنیده ام 
از جام عافیت می نابی نخورده ام 
وز شاخ آرزو گل عیشی نچیده ام 
موی سپید را فلکم رایگان نداد 
 این رشته را به نقد جوانی خریده ام 
ای سرو پای بسته به آزادگی مناز 
آزاده من که از همه عالم بریده ام 
گر می گریزم از نظر مردمان رهی 
عیبم مکن که آهوی مردم ندیده ام 
 



شکوه ناتمام

نسیم عشق ز کوی هوس نمیاید 
 چرا که بوی گل از خار و خس نمیاید 
ز نارسایی فریاد آتشین فریاد 
که سوخت سینه و فریادرس نمیاید 
به رهگذارطلب آبروی خویشتن مریز 
که همچو اشک روان باز پس نمیاید 
ز آِشنایی مردم رمیده ام رهی
 که بوی مردمی از هیچ کس نمیاید

 



گلبانگ رود

نوای آسمانی اید از گلبانگ رود امشب 
بیا ساقی که رفت از دل غم بود و نبود امشب 
فراز چرخ نیلی ناله مستانه ای دارد 
دل از بام فلک دیگر نمی اید فرود امشب 
که بود آن آهوی وحشی چه بود آن سایه مژگان ؟
که تاب از من ستادند امروز و خواب از من ربود امشب 
بیاد غنچه خاموش او سر در گریبانم 
ندارم با نسیم گل سر گفت و شنود امشب 
ز بس بر تربت صائب عنان گریه سر دادم 
رهی از چشمه چشم خجل شد زنده رود امشب 



 

زبان اشک

چون صبح نودمیده صفا گستر است اشک
روشنتر از ستاره روشنگر است اشک 
گوهر اگر ز قطره باران شود پدید 
با آفتاب و ماه ز یک گوهر است اشک 
با اشک هم اثر نتوان خواند ناله را 
غم پرور است ناله و جان پرور است اشک 
بارد ازو لطافت و تابد ازو فروغ 
چون گوی سینه بت سیمین بر است اشک 
خاطر فریب و گرم و دلاویز و تابنک 
همرنگ چهره تو پری پیکر است اشک 
از داغ آتشین لب ساغر نواز تو 
در جان ماست آتش و در ساغر است اشک 
با دردمند عشق تو همخانه است آه 
با آشنای چشم تو هم بستر است اشک
لب بسته ای ز گفتن راز نهان رهی 
غافل که از زبان تو گویاتر است اشک

 



آتش جاوید

 ستاره شعله ای از جان دردمند من است 
سپهر ایتی از همت بلند من است 
به چشم اهل نظر صبح روشنم ز آنروی 
که تازه رویی عالم ز نوشخند من است 
چگونه راز دلم همچو نی نهان ماند ؟
که داغ عشق تو پیدا ز بند بند من است 
در آتش از دل آزاده ام ولی غم نیست 
پسند خاطر آزادگان پسند من است 
رهی به مشت غباری چه التفات کنم ؟
که آفتاب جهانتاب در کمند من است 
 




پیر هرات

بخت نافرجام اگر با عاشقان یاری کند 
یار عاشق سوز ما ترک دلازاری کند 
بر گذرگاهش فرو افتادم از بی طاقتی 
اشک لرزان کی تواند خیوشتن داری کند ؟
چاره ساز اهل دل باشد می اندیشد سوز 
کو قدح ؟ تا فارغم از رنج هوشیاری کند 
دام صیاد از چمد دلخواه تر باشد مرا 
من نه آن مرغم که فریاد از گرفتاری کند 
عشق روز افزون من از بی وفایی های اوست 
می گریزم گر به من روزی وفاداری کند 
گوهر گنجینه عشقیم از روشندلی 
بین خویبان کیست تا ما را خریداری کند ؟
از دیار خواجه شیراز میاید رهی 
تا ثنای خواجه عبدالله انصاری کند 
می رسد با دیده گوهرفشان همچون سحاب 
تا بر این خک عبیرآگین گوهرباری کند 
 

 


محنت سرای خاک

من کیستم ز مردم دنیا رمیده ای
چون کوهسار پای به دامن کشیده ای 
از سوز دل چو خرمن آتش گرفته ای 
وز اشک غم چو کشتی طفلان رسیده ای 
 چون شام بی رخ تو بمانم نشسته ای 
چون صبح از غم نو گریبان دریده ای
 سر کن نوای عشق که از های و هوی عقل 
آزرده ام چو گوش نصیحت شنیده ای 
رفت از قفای او دل از خود رمیده ام 
بی تاب تر ز اشک به دامن دویده ای 
 ما را چو گردباد ز راحت نصیب نیست
راحت و کجا خاطر نا آرمیده ای 
بیچاره ای که چاره طلب می کند ز خلق 
 دارد امید میوه ز شاخ بریده ای 
 از بس که خون فرو چکد از تیغ آٍمان 
 ماند شفق به دامن در خون کشیده ای 
با جان تابناک ز محنت سرای خک
رفتیم همچو قطره اشکی ز دیده ای 
دردی که بهر جان رهی آفریده اند 
یا رب مباد قسمت هیچ آفریده ای 


 



در سایه سرو

حال تو روشن است دلا از ملال تو 
فریاد از دلی که نسوزد به حال تو 
ای نوش لب که بوسه به ما کرده ای حرام 
گر خون ما چو باده بنوشی حلال تو 
یاران چو گل به سایه سرو آرمیده اند 
ما و هوای قامت با اعتدال تو
در چشم کس وجود ضعیفم پدید نیست 
باز آ که چون خیال شدم از خیال تو 
در کار خود زمانه ز ما ناتوان تر است 
با ناتوان تر از تو چه باشد جدال تو ؟
خار زبان دراز به گل طعنه می زند 
در چشم سفله عیب تو باشد کمال تو 
ناساز گشت نغمه جان پرورت رهی 
باید که دست عشق دهد گوشمال تو

 



مکتب عشق

هر شب فزاید تاب وتب من 
وای از شب من وای از شب من 
با من رسانم لب بر لب او 
یا او رساند جان بر لب من 
استاد عشقم بنشین و بر خوان 
درس محبت در مکتب من 
رسم دورنگی ایینمانیست
یکرنگ باشد روز و شب من 
گفتم رهی را کامشب چه خواهی ؟
گفت آنچه خواهد نوشین لب من 
 




آزاده

بر خاطر آزاده غباری ز کسم نیست 
سرو چمنم شکوه ای از خار و خسم نیست 
از کوی تو بی ناله و فریاد گذشتم 
چون قافله عمر نوای جرسم نیست 
افسرده ترم از نفس باد خزانی 
کآن تو گل خندان نفسی هم نفسم نیست 
صبا ز پیش اید و گرگ اجل از پی 
آن صید ضعیفم که ره پیش و پسم نیست 
بی خاصلی و خواری من بین که در این باغ 
چون خار بهدامان گلی دسترسم نیست 
از تنگدلی پاس دل تنگ ندارم
چندان کشم اندوه که اندوه کسم نیست 
امشب رهی از میکده بیرون ننهم پای 
آزرده دردم دو سه پیمانه بسم نیست 



 

پشیمانی

دل زود باورم را به کرشمه ای ربودی 
چو نیاز ما فزون شد تو بناز خود قزودی
به هم الفتی گرفتیم ولی رمیدی از ما 
من و دل همان که بودیم و تو آن نه ای که بودی
من از آن کشم ندامت که ترا نیازمودم 
تو چرا ز من گریزی کهوفایم آزمودی 
ز درون بود خروشم ولی از لب خموشم 
نه حکایتی شنیدی نه شکایتی شندودی 
چمن از تو خرم ای اشک روان که جویباری 
خجل از تو چشمه ای چشم رهی که زنده رودی 
 




سیه مست

وای از این افسرده گان فریاد اهل درد کو ؟
ناله مستانه دلهای غم پرورد کو ؟
ماه مهر ایین که میزد باده با رندان کجاست 
باد مشکین دم که بوی عشق می آورد کو ؟
در بیابان جنون سرگشته ام چون گرد باد 
همرهی باید مرا مجنون صحرا گرد کو ؟
بعد مرگم می کشان گویند درمیخانه ها 
آن سیه مستی که خم ها را تهی می کرد کو؟
پبش امواج خوادث پایداری سهل نیست 
مرد باید تا نیندیشد ز طوفان مرد کو ؟
دردمندان را دلی چون شمع می باید رهی 
گرنه ای بی درد اشک گرم و آه سرد کو؟



 

دریا دل

دور از تو هر شب تا سحر گریان چو شمع محفلم 
تا خود چه باشد حاصلی از گریه بی حاصلم ؟
چون سایه دور از روی تو افتاده ام در کوی تو
چشم امیدم سوی تو وای از امید باطلم 
از بسکه با جان و دلم ای جان و دل آمیختی 
چون نکهت از آغوش گل بوی تو خیزد از گلم 
لبریز اشکم جام کو ؟ آن آب آتش فام کو ؟
و آن مایه آرام کو ؟
تا چاره سازد مشکلم 
در کار عشقم یار دل آگاهم از اسرار دل 
غافل نیم از کار دل وز کار دنیا غافلم 
در عشق و مستی داده ام بود و نبود خویشتن 
ای ساقی مستان بگو دیوانه ام یا غافلم 
چون اشک می لرزد از موج گیسویی رهی 
با آنکه در طوفان غم دریا دلم دریا دلم 
 




آیینه روشن

ز کینه دور بود سینه ای که من دارم 
غبار نیست بر ایینه ای که من دارم 
 ز چشم پر گوهرم اخترام عجب دارند 
که غافلند ز گنجینه ای که مندارم 
به هجر و وصل تاب آرمیدن نیست 
یکیست شنبه و آدینه ای که من دارم 
سیاهی از رخ شب می رود ولی از دل 
نمی رود غم دیرینه ای که من دارم 
تو اهل درد نه ای ورنه آتشی جانسوز 
زبانه می کشد از سینه ای که من دارم 
رهی ز چشمه خورشید تابنک تر است 
به روشنی دل بی کینه ای که من دارم



 

ساغر خورشید

زلف و رخسار تو ره بر دل بیتاب زنند 
رهزنان قافله را در شب مهتاب زنند 
شکوه ای نیست ز طوفان حوادث ما را 
دل به دریازدگان خنده به سیلاب زنند 
جرعه نوشان تو ای شاهد علوی چون صبح
باده از ساغر خورشید جهانتاب زنند 
خکساران ترا خانه بود بر سر اشک
خس و خاشک سراپرده به گرداب زنند 
گفتم : از بهر چه پویی ره میخانه رهی 
گفت : آنجاست که بر آتش غم آب زنند
 



نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی