افسانه ی مستان
جمعه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۴، ۰۷:۲۶ ب.ظ |
علی غلامی |
۰ نظر
شهر چشمانت شده زندان مرا
کی شود روزی کنی مهمان مرا؟
جان و دل را می دهم بینم تو را
آرزو دارم کنی بی جان مرا
بوسه هایی ناب گیرم از لبت
با اداهایت کنی عریان مرا
تاج عشقت را گذاری بر سرم
بر سرای دل کنی سلطان مرا
پیچ و تابی چون دهی بر گیسوان
می بری در جادّه ی حیران مرا
قطره های اشک تو عاشق شده
دوست دارد تا شود باران مرا
باد هم انگار دارد می وزد
رایحه می آرد از ریحان مرا
بوسه ای زن بر لبان مست من
تا کنی افسانه ی مستان مرا
#حمید_حسینی