بی قافیه ها

شعر نو معاصر و جملات فلسفی

بی قافیه ها

شعر نو معاصر و جملات فلسفی

بی قافیه ها

‏آنچه ما را به سمت بهتر شدن تغییر می‌دهد«آگاهی»است؛آگاهی،فقط باسواد بودن نیست،بلکه باسواد رفتار کردن است
آگاهی منجر می‌شود به درست زندگی کردن

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۳۸ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

سایه

پنجشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۴۵ ق.ظ | علی غلامی | ۰ نظر

ای لبت باده فروش و لب من باده پرست

جانم از جام مِیِ عشق تو دیوانه و مست


آنچنان در دل تنگم زده ای خیمه ی انس

که کسی را نبوَد جز تو در او جای نشست


تو مپندار که از خود خبرم هست که نیست

یا دلم بسته ی بند کمرت نیست که هست


عاقبت مست بیفتد چو من از ساغر عشق

می پرستی که بوَد بی خبر از جام الست


کار هر روز تو چون باده فروشی باشد

نتوان گفت به "خواجو" که مشو باده پرست



خواجوی کرمانی🌱


...... از همان روزی که مویت را نشانم داده ای


تار می بینم جهان را گرچه چشمم سالم است...


...........





گر نیم شبی مست در آغوش من افتد
چندان به لبش بوسه زنم کز سخن افتد

صد بار به پیش قدمش جان بسپارم
یک بار مگر گوشة چشمش به من افتد

ای بر سر سودای تو سرها شده بر باد
دور از تو چنانم که سری بی بدن افتد

آوازة ی کوچک دهنت ، ورد زبانهاست
پیدا شود آن راز که در هر دهن افتد

شیرین نفتد هر که زند تیشه ، که این رمز
شوری است که تنها به سرِ کوهکن افتد

"ملک الشعراء بهار"

............



خوابم امشب دیده بودم دختری
او کمی زیبا ولی با روسری
یک کم اما روسری لغزیده بود
بر تنش مانتو کمی چسبیده بود
دیدم اما لحظه ای من موی او
کم کشیده رنگ و و مش بر روی او
کفش و شلوارش کمی از همه جدا
ساق او در چشم مردم تا کجا
من نگفتم او خودش با من بگفت
رنگ کفشم با لباسم هست جفت
پول آن رنگ لبش از مزد یک ماهم سر است
سرمه در چشم و برونزه صورت است
کفش او هم پاشنه ی چندی نداشت
پانزده بیست سانتی خطا در چشم داشت
نه نگو از تنگی شلوار او
من چه گویم هست راحت همو
من ندیدم ظاهرا ساپورت پوشیده او 
دیده میشود او تنش از زیر و رو
من نه چشمی در پی دیدار او
او خودش امد به خوابم گفتگو
گرم صحبت گفتگو با هم شدیم
همسفر از کوچه تا میدان شدیم
ناگهان شخصی بیامد جفت ما را خفت کرد
اتشی را بر دلم این گشت ناخرسند کرد
من نترسیدم آن دخترک ترسیده بود
گشت نا محسوس را از قبل او دیده بود
کم کمک ترس وجودم را گرفت 
ناگهان از ترس فریادم گرفت
همسمرم تند تند میگفت کابوس دیده ام
اونمی داند که من گشت نامحسوس دیده ام


.................

تهمت سرمه به آن چشم سیه عین خطاست

سرمه گردیست، که خیزد ز صف مژگانش

صائب تبریزی



........  


نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر، نامه رسان من و  توست

گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست

گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه‌ی عشق نهان من و توست

گو بهار دل و جان باش و خزان باش ار، نه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست

این همه قصه‌ی فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست

نقش ما گو ننگارند به دیباچه‌ی عقل
هرکجا نامه‌ی عشق است، نشان من و توست

سایه زآتشکده ماست فروغ مه مهر
وه از این آتش روشن که به جان من و توست


#سایه


..........



 سالار عقیلی

نگارا نگارا مرو از برم

به فصل شکفتن مکن پرپرم

همه هستی من ز عشق تو شد

مزن تیشه بر ریشه و پیکرم

خیال رخت گشته رویای دل

شده غرق مهرت سر و پای دل

چو عاشق شدم خو شدم سوختم

دلم وا دلم وا دلم وای دلم

به جادوی چشم تو شیدا شدم

ز خود گم شدم در تو پیدا شدم

من آن قطره بودم که با موج عشق

در آغوش مهر تو دریا شدم

نگارا نگارا مرو از برم

به فصل شکفتن مکن پرپرم

همه هستی من ز عشق تو شد

مزن تیشه بر ریشه و پیکرم

به دنبال خود در سراب فزون

کشیدی دلم را به دریای خون

تو رفتی و من مانده ام با غمت

گرفتار رنج و عذاب و جنون

کجا ماندی ای لیلی قصه ها

که مجنون شده کوهی از غصه ها

برو ای کبوتر به یارم بگو

فتادم ز پا بی وفا بی وفا

گل گریه روید ز چشم ترم

ندانی چه آورده ای بر سرم

فتاده به جانم غم روزگار

دلم گشته بازیچه ی انتظار

نگارا نگارا مرو از برم

به فصل شکفتن مکن پرپرم

همه هستی من ز عشق تو شد

مزن تیشه بر ریشه و پیکرم


...........



اندک اندک

چهارشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۹:۳۷ ق.ظ | علی غلامی | ۰ نظر

اندک اندک جمع مستان می‌رسند

اندک اندک می پرستان می رسند

دلنوازان نازنازان در ره اند

گلعذاران از گلستان می‌رسند

اندک اندک زین جهان هست و نیست

نیستان رفتند و هستان می‌رسند

جمله دامن‌های پرزر همچو کان

از برای تنگدستان می‌رسند

لاغران خسته از مرعای عشق

فربهان و تندرستان می‌رسند

جان پاکان چون شعاع آفتاب

از چنان بالا به پستان می‌رسند

خرم آن باغی که بهر مریمان

میوه‌های نو زمستان می‌رسند

اصلشان لطفست و هم واگشت لطف

هم ز بستان سوی بستان می‌رسند


#مولانا

.........



من شبم

تو ماه من

بر آسمان بی‌من مرو


#مولانا


............


کاش دنیا طوری بود که

هیچ کس به کسی« نیاز» نداشت

اونوقت آدم ها «مطمئن» میشدن

کسی که« سراغشون» رامیگیره

«دسشون »داره

نه «کارشون »



.......


دل به خونم تشنه و دلبر به قتلم مایل است

وای بر جانم که آنم دلبر و اینم دل است

ذهنی

........


بچه که باشی٬
از نقاشی هایت هم میتوانند
به روحیات و درونت پی ببرند.
بزرگ که میشوی٬
از حرف هایت هم نمی فهمند درون دلت چه خبر است....

اعتیاد به آدم ها

سه شنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۴۶ ق.ظ | علی غلامی | ۰ نظر

چقدر دردناک است

این مشکل که همیشه براى فرار از دست یک آدم

به آدم دیگرى پناه برده ایم ..

اعتیاد به آدم ها،

بدترین نوع اعتیاد است ...




ریچارد یاتس

فقط برای تو

سه شنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۸:۵۵ ق.ظ | علی غلامی | ۰ نظر

می دانی.

شعرهایم را دوست دارم

فقط برای تو

و تو را

فقط برای خودم......


..........



عشق یعنی آخرین فکر قبل از خوابیدن

واولین فکر بعد از بیدار شدن

یکی باشه❤️


...‌‌‌



مشکل ما از جای شروع شدکه

نگاه آدم ها به هم،

نگاه آدم به آدم نبود ،

نگاه آدم به فرصت بود ،


در کَس منگر که آشنای تو منم #مولانا

دوشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۸:۱۵ ق.ظ | علی غلامی | ۲ نظر

عالم پر است از تو

غایب منم زغفلت 

تو حاضری ولیکن

من آن نظر ندارم

#عطار

........


ماهی به آب گفت.بی تو میمیرم ،آب خواست امتحانش کنه گفت میرم وبه حرفات فکر میکنم!رفت و زود بر گشت اما ماهی مرده بودً

هیچ وقت با نبودنت کسی را امتحان نکن...!


.......



دوستانت رو نزدیک خودت نگه دار

ودشمنانت را نزدیکتر

#چرچیل


.....


تا آستان کوی ت

من پا نهاده بودم

دستم به حلقه  در

دل با تو داده بودم

دست و دلم که دیدی

پایم چرا بریدی.


.....



هیچ شعری

 کوتاه تر از عمر من نیست

اگر تو بی خبر بروی...

#سیاوش خاکسار


....


خوشا صبحی که چون از خواب خیزم به آغوش تو از بستر گریزم.

#هوشنگ ابتهاج


......



ما به او مُحتاج بودیم

 او به ما مُشتاق بود


....


سخن راست 

قسم ندارد

#احمدکسروی تبریزی


.....


در کَس منگر 

که آشنای تو منم

#مولانا


کاش

شنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۵۸ ق.ظ | علی غلامی | ۰ نظر


ﮐﺎﺵ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻨﺪ

ﮐﻪ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺩﯾﺪﺍﺭ، ﯾﮏ ﺗﮑﻪ ﺍﺯ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻣﯽ ﺑﺮﻧﺪ ... ﻋﺪﻩ ﺯﯾﺎﺩﯼ

ﻓﻘﻂ ﻏﻢ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻣﯽ ﺩﻫﻨﺪ

ﻭ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﻧﺪﮎ ﻫﺴﺘﻨﺪ

ﺁﺩﻡ ﻫﺎﯼ ﺳﺨﺎﻭﺗﻤﻨﺪﯼ ﮐﻪ

ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯼ،

ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ ﺗﮑﻪ ﻫﺎﯼ ﺷﺎﺩﯼ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﺸﺖ ﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﺟﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﻧﺪ ... ﻓﺮﻭﻏﯽ ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯿﮕﻔﺖ :

ﺍﮔﺮ ﯾﺎﺩ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ،

ﺍﯾﻦ ﻫﻨﺮ ﺍﻭﺳﺖ، ﻧﻪ ﻫﻨﺮ ﻣﺎ !... ﭼﻘﺪﺭ ﺯﻳﺒﺎﺳﺖ ﻛﺴﯽ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺪﺍﺭﻳﻢ

ﻧﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺍﺟﺒﺎﺭ ... ﻭ ﻧﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺗﻨﻬﺎﻳﯽ ... ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻳﻨﻜﻪ " ﺍﺭﺯﺷﺶ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺩ ..."

فردا یک راز دلم

شنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۵۷ ق.ظ | علی غلامی | ۰ نظر

فردا ﯾﮏ ﺭﺍﺯ ﺍﺳﺖ ؛

ﻧﮕﺮﺍﻧﺶ ﻧﺒﺎﺵ . . .

" ﺩﯾﺮﻭﺯ ﯾﮏ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺑﻮﺩ ﺣﺴﺮﺗﺶ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺭ ...

" ﻭ ﺍﻣﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﯾﮏ ﻫﺪﯾﻪ ﺍﺳﺖ؛

ﻗﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﺑﺪﺍﻥ . . .

ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﺁﻏﺎﺯ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺖ . . .

" ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺁﻏﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺧﻮﺑﯽ ﺳﺎﺧﺖ

دوست داشتن و نرفتن

شنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۵۶ ق.ظ | علی غلامی | ۰ نظر

کسانی ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﻫﺰﺍﺭ ﺩﻟﯿﻞ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻓﺘﻦ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﺗﺮﮐﺘﺎﻥ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﺮﺩ، ﺁﻧﻬﺎ ﯾﮏ ﺩﻟﯿﻞ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﯾﺎﻓﺖ !

- ﺑﻬﻮﻣﯿﻞ ﻫﺮﺍﺑﺎﻝ

آدم های هستند

شنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۵۳ ق.ظ | علی غلامی | ۰ نظر

آدمﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯿﺘﺎﻥ

ﻧﻤﯽ ﮔﻮﯾﻢ ﺧﻮﺑﻨﺪ ﯾﺎ ﺑﺪ …

ﭼﮕﺎﻟﯽ ﻭﺟﻮﺩﺷﺎﻥ ﺑﺎﻻﺳﺖ …

ﺍﻓﮑﺎﺭ ؛ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ؛ ﺭﻓﺘﺎﺭ ؛ ﻣﺤﺒﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﺸﺎﻥ

ﻭ ﻫﺮ ﺟﺰﺋﯽ ﺍﺯ ﻭﺟﻮﺩﺷﺎﻥ ﺍﻣﻀﺎ ﺩﺍﺭ ﺍﺳﺖ …

ﯾﺎﺩﺕ ﻧﻤﯽ ﺭﻭﺩ " ﻫﺴﺘﻦ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ "

ﺑﺲ ﮐﻪ ﺣﻀﻮﺭﺷﺎﻥ ﭘﺮ ﺭﻧﮓ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺘﻨﯽ !

ﺭﺩﭘﺎ ﺣﮏ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺭﻭﯼ ﺩﻝ ﻭ ﺟﺎﻧﺖ , ﺑﺲ ﮐﻪ ﺑﻠﺪﻧﺪ " ﺑﺎﺷﻨﺪ "

ﺍﯾﻦ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﻗﺪﺭ ﺑﺪﺍﻧﯽ …

ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﭘﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺩﯾﮕﺮﻫﺎﯼ ﺑﯽ ﺍﻣﻀﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺷﯿﺐ ﻣﻨﺤﻨﯽ ﺣﻀﻮﺭﺷﺎﻥ , ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺛﺎﺑﺖ ﺍﺳﺖ

دنیای درون

شنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۵۰ ق.ظ | علی غلامی | ۰ نظر


ﺍﻧﺴﺎﻥ ﭘﺪﯾﺪﻩٔ ﻏﺮﯾﺒﯽ ﺳﺖ؛

ﺑﻪ ﻓﺘﺢ ﻫﯿﻤﺎﻟﯿﺎ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ،

ﺑﻪ ﮐﺸﻒ ﺍﻗﯿﺎﻧﻮﺱ ﺁﺭﺍﻡ ﺩﺳﺖ ﻣﯽ ﯾﺎﺯﺩ،

ﺑﻪ ﻣﺎﻩ ﻭ ﻣﺮﯾﺦ ﺳﻔﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ .

ﺗﻨﻬﺎ ﯾﮏ ﺳﺮﺯﻣﯿﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﺮﮔﺰ ﺗﻼﺵ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﺸﻒ ﻧﻤﺎﯾﺪ؛ ﻭ ﺁﻥ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺩﺭﻭﻧﯽ ﺧﻮﺩ ﺍﻭﺳﺖ

" ﺍﻭﺷﻮ "